نکته های دستوری -خود آزمایی توضیحات ادبیات 3-تجربی ریاضی
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم
احسان و سپاس خاص خداوند عزیز و بزرگ[۱] است که فرمانبرداری و عبادت او سبب نزدیکی و تقرب به اوست[۲] و در سپاس و شکرگزاری او افزونی نعمت و بخشش[۳] . هر دمی که کشیده می شود، یاری رساننده زندگی است و هر بازدمی ، شادی بخش وجود . پس در هر یک نفس دو نعمت وجود دارد و برای هر نعمتی شکری لازم و واجب است.
بیت:از دست و زبا ن چه کسی بر می آید که شکر خدا را آن گونه که شایسته است به عهده گیرد و آن را به تمامی انجام دهد؟ (هیچ کس نمی تواند شکر نعمت های او را به جا آورد)
آیه[۴]:ای خاندان داوود سپاس بگزارید و عده ی کمی از بندگان من سپاسگزارند.
بیت:بندگان همان بهتر است که به خاطر کوتاهی و گناه به پیشگاه خداوند عذر و ناتوانی خویش را عرضه کنند
بیت:وگرنه طاعت و عبادت شایسته ی پروردگاری او را هیچ کس از عهده بر نمی آید
بارش رحم و عطوفت بی محا سبه ی او به همه رسیده و سفره ی نعمت و بخشش بی مضایقه ی او همه جا گسترده شده است.آبروی بندگان را به سبب گناه نهی فرموده نمی برد و روزی و رزق مقرر آنها را به سبب گناه زشت و ناپسند قطع نمی کند.
به فرش گستر باد مشرق[۵] گفته تا فرش زمرد رنگ سبزه و چمن را پهن کند و به دایه ی ابر ِ بهاری فرمان داده تا دختران ِگیاه را در گهواره ی زمین پرورش دهد. بر تن ِ درختان جامه ی سبز رنگ از برگ[۶] را به منزله ی جامه ی نوروزی پوشانده و بر سرِکودکان شاخ به واسطه ی فرارسیدن فصل بهار کلاه از شکوفه قرار داده است. افشره ی درخت انگور بی مقدار به واسطه ی قدرت او به عسل برگزیده [۷]تبدیل شده و تخم خرمایی به واسطه ی پرورش او نخلی بلند و تناور[۸] گشته است.
بیت: ابر و باد و ماه و خورشید در میان هستند تا تو روزی به دست آوری و با بی خبری از آن بهره نبری[۹]
بیت: همه ی پدیده ها حیران و مطیع تواند (همه تسخیر و رام تو شده اند تا تو روزی به دست آوری) انصاف نیست که تو به نوبه ی خود از خدا اطاعت نکنی.
آمده است در حدیثی از سرور موجودات و مایه ی فخر باشندگان و مایه ی بخشایش بر جهانیان[۱۰] و برگزیده از افراد بشر و مایه ی تمامی و کمال دور زمان رسالت محمد مصطفی – درود و تحیت خدا بر او خاندانش باد-
بیت عربی : اوست شفاعت کننده ، فرمانروا ،پیامبر خدا، راد و بزرگوار ، صاحب جمال ، خوش اندام ، با بوی خوش و به مُهر پیامبری نشان کرده
بیت عربی : به واسطه ی کمال خود به بلند پایگی رسید و به نور جمال خود تاریکی را برطرف کرد همه ی خوی ها و خصلت های او نیکوست بر او و خاندانش درود فرستید[۱۱]
بیت فارسی :دیوار امت تو غمی از ویرانی ندارد چرا که پشتیبان و قیمی چون تو دارد کسی که نوح کشتی بانش باشد چه ترسی از موج دریا دارد؟
حدیث: هر گاه یکی از بندگان گناهکار درمانده و آشفته حال دست توبه به امید پذیرفتن به پیشگاه خداوند بزرگ و بلند مرتبه[۱۲] بلند کند خداوند بلند قدر به او توجه نمی کند؛ بنده باز از درگاه خداوند تمنا کند؛ خداوند باز از او رو برمی گرداند ؛ بنده بار دیگر خداوند را با عجز و خواری می خواند و از او حاجت می طلبد؛ خداوند پاک و منزه این بار می فرماید:« ای فرشتگان من از بنده ی خود شرم دارم و او جز من پناهی ندارد پس او را بیامرزیدم». به دعوتش پاسخ گفتم و آرزویش برآورده کردم چرا که از دعا و زاری بسیار بندگان شرم می کنم.
بیت: بخشش و بزرگواری خداوند را ببین که چه شگفت آور است ؛ در حالی که بنده گناه کرده است او شرمنده است
گوشه نشینان کعبه ی بزرگی و عظمت او به کوتاهی در عبادت این گونه اعتراف می کنند که «تو را چنان که شایسته است پرستش نکردیم » و ستایندگان زیور جمال او به سرگشتگی نسبت داده شده اندچر اکه می گویند : « تو را چنان که سزاوار شناسایی تو ست نشناخته ایم» .
بیت: اگر کسی چند و چون او را از من بپرسد می گویم عاشق از معشوق بی نشان و برتر از چگونگی چه می توند بگوید؟
بیت: عاشقان در راه معشوق از هستی خود گذشته اند گویی کشته شده اند همچنان که از کشتگان سخنی شنیده نمی شود عاشقان نیز نمی توانند در وصف معشوق دم بزنند[۱۳]
یکی از آگاه دلان (عارفان) سر به گریبان مراقبت[۱۴]فرو برده و در دریای مکاشفه[۱۵] غوطه ور شده بود؛ وقتی از آن سوداگری[۱۶] باز آمد(= وقتی از آن کار فارغ شد) یکی از دوستان گفت : از این گلزار معرفت[۱۷] که در آن بودی برای ما چه ارمغان آورده ا ی؟(چه هدیه ای به ما عطا می کنی ؟)گفت: به یاد داشتم که وقتی به درخت گل برسم دامنی برای هدیه به یاران پر کنم وقتی رسیدم بوی گل[۱۸] چنان مرا از خود بی خود کرد که دامن از دستم رفت (اختیار خود را از دست دادم )
بیت:ای بلبل که با فریاد و هنگامه ادعای عاشقی داری ، عشق را از پروانه یاد بگیر که جانش از آتش عشق شمع سوخت اما دم بر نیاورد
بیت: اینان که ادعا می کنند خدا (معشوق) را شناخته اند،از او خبری ندارند . از کسی که خبری از خدا داشته باشد خبری باز نمی رسد( خود را در خدا فنا می کندو هیچ از خود باقی نمی گذارد حتی خبر)
بیت:ای خدایی که از قوه ی فاهمه انسان که شامل تخیل و سنجش و گمان و پندار[۱۹] است فراتر و بالاتر قرار داری و از هرچه درباره ی تو گفته شد و از هرچه درباره ی تو شنیدیم و خوانده یم برتر و فراتری
بیت: مجلس[۲۰] وعظ و درس تمام شد و عمرما به پایان رسید اما ما هنوز در ابتدای توصیف تو قرار داریم (آن گونه که شایسته است نمی توانیم تو را وصف کنیم)
افلاک، حریم بارگاهت [۲۱]
بیت اول :ای کسی که در معراج خود از درخت سدرة المنتهی[۲۲] در آسمان هفتم[۲۳] گذشتی و ای کسی که گنبد عرش [۲۴]تکیه گاه تو شد
بیت دوم :تو آن چنان بلند مقامی که گوشه کلاهت بالاتر و برتر از فلک نهم است
بیت سوم :هم عقل با آن توانایی چون نوکری که در رکاب سرور خود می دود در برابر تو احساس حقارت می کند و از تو تبعیت می کند و هم شریعت در پناه تو قرار گرفته و تو از آن حمایت و پشتیبانی می کنی
بیت چهارم :ماه با آن زیبایی به اندازه ی طاس کوچکی[۲۵] که بر گردن اسب تو بسته شده ارزش دارد و شب با آن سیاهی رشته سیاه حاشیه ی[۲۶] پرچم تو شده است
بیت پنجم :جبرییل با آن قدر و منزلت نزد خداوند مانند گدایی بر درگاه تو اقامت کرده است و آسمان با آن همه عظمت حریم خانه و بارگاه تو محسوب می شود
بیت ششم:چرخ آسمان اگرچه بلند و با رفعت است در برابر تو به اندازه ی خاک پایی است عقل اگرچه بزرگ و توانا ست در برابر تو کودکی بیش نیست
بیت هفتم :خدا به خاطر بزرگداشت تو به چهره ی همچون ماهت سوگند خورده است
بیت هشتم :خداوند که عقل و خرد را نگهبان جان قرار داد/ نام تو را در کنار نام خود آورده است.
رستم و اسفندیار
وقتی روز شد رستم گبر را بر تن کرد / و علاوه بر گبر، زره موسوم به ببر بیان رابرای حفظ تن پوشید
کمندی بر ترک زین اسب خود بست / بر اسب خود که پیکری همچون فیل تنومند داشت سوار شد
همچنان تا ساحل هیرمند آمد/ در حالی که در دل از جنگ با اسفندیار اندوهگین بود و لبی پر از پند داشت.
از ساحل رود گذشت به طرف بالا رفت / از کار جهان دچار شگفتی شد
فریاد برآورد که ای اسفندیار نیک بخت / حریفت به میدان آمد آماده جنگ شو
وقتی اسفندیار این سخن را از آن شیرمرد جنگجوی پیر شنید
خندید و گفت :از آن زمان که از خواب بیدار شدم خود را آماده جنگ کرده ام
دستور داد زره و کلاه خود / تیردان و نیزه اسفندیار جنگاور را …
به نزدش بردند و و بر تن روشن خو د پوشید / و آن کلاه کیانی را بر سر گذاشت
دستور داد تا زین بر اسب سیاه رنگ / گذاشتند و به نزد شاهزاده بردند
وقتی اسفندیار جنگجو زره را پوشید / به واسطه ی زور و نشاطی که در او بود…
ته نیزه را بر زمین گذاشت / و به وسیله ی آن از زمین به روی زین پرید…
مانند پلنگی که بر پشت گورخر سوار شود و گور خر را به شور و شتاب وا دارد
بدان سان هر دو آماده ی جنگ شدند / پنداری در جهان بزمی وجود ندارد
وقتی رستم پیر و اسفندیار جوان آن دو شیر سرافراز و دو پهلوان به هم نزدیک شدند…
فریادی از اسب هر دو مرد برخاست که از آن فریاد گویی میدان نبرد از هم شکافته شد
رستم با صدای بلند و محکم این گونه گفت : ای شاه کامروا و نیکبخت…
اگر جنگ و خون ریزی می خواهی و به درگیری و نزاع اصرار داری …
بگو تا سوار زابلی را که مجهز به شمشیر کابلی است بیاورم
در این میدان آن ها را به جنگ آوریم و خود اینجا اندکی بایستیم و تامل کنیم
مطابق میل تو خون ریخته شود و جنگ و درگیری را ببینی و لذت ببری
اسفندیار این گونه پاسخ داد / که چرا این قدر سخنان نابجا می گویی؟
من به جنگ کابلی ها و یا جنگ ایرانیان و کابلی ها نیازی ندارم
روش و سلوک من هرگز این گونه مباد/ این کار در دین من شایسته نیست…
که ایرانیان را به کشتن دهم / تا خود تاج پادشاهی بر سر گذارم
اگر تو به یار و پشتیبان نیاز داری بیاور / من در این جنگ به هیچ یار نیاز ندارم و به کار من نمی آید
دو مرد جنگاور قرار گذاشتند / هیچ کس در جنگ دخالت نکند و به یاری برنخیزد
بار نخست با نیزه با هم درگیر شدند زخم ها بر یکدیگر زدند طوری که خون از زره روان شد
به خاطر قدرت اسب ها و ضربه ی جنگجویان / شمشیرهای سنگین آن ها شکست
مثل شیران جنگجو برآشفته شدند / خشمگینانه بر تن های یکدیگر ضربه وارد کردند
دسته ی گرز سنگین شکست / دست دو پهلوان از خستگی از کار بازماند و ناتوان شد
پس از آن کمربند یکدیگر را گرفتند / در حالی که دو اسب تندرو آن ها سر خم کرده بودند
گاه این فشار می آورد و گاه آن زور می زد / هیچ کدام از پهلوانان از جای خود حرکت نکرد
از میدان جنگ دور شدند / در حالی که اسب ها خسته شدند و پهلوانان مجروح…
دهانشان به خاک و خون آلوده و خون کف کرده بود / زره و پوشش جنگی آن ها پاره پاره شده بود
تو ای سیستانی مگر ضربه های کمان و زور بازوی مرا فراموش کردی؟
تو از جادوی زال این گونه سالم و زنده مانده ای / وگرنه از شدت زخم در حال مرگ بودی
امروز طوری یال تو را بر زمین می کوبم / که از این پس زال تو را زنده نبیند
رستم در پاسخ گفت: از خداوند پاک که دارای جهان است بترس و عقل و احساس خود را تباه مکن
من امروز نه برای جنگ که برای عذر خواهی و حفظ آبرو آمدم
تو به ناحق با من می جنگی و چشم عقل خود را بر واقعیت می بندی
زه را به کمان بست و آن تیر را که از درخت گز تهیه کرده بود و پیکانش را در زهر پرورانده بود آماده کرد
تیر گز را در کمان گذاشت / سر خود را به سوی آسمان کرد
می گفت: ای خداوند خورشید / ای دانایی که دانایی و شکوه و زور را تو می افزایی
تو از جان پاک و توانایی و نیت من خبر داری…
که این قدر سعی می کنم مگر اسفندیار از جنگ منصرف شود
تو می دانی که او به ناحق با من می جنگد / می خواهد زور و جنگاوری خود را به من نشان دهد
به خاطر این گناه مرا مجازات مکن ای کسی که خالق ماه و تیر هستی
رستم تیر گز را زود در کمان گذاشت / همان طور که سیمرغ فرمان داده بود…
تیر را بر چشم اسفندیار زد جهان پیش چشم آن مرد نامور تیره شد
قامت او که مانند سرو بلندبالا بود خم شد / دانایی و شکوه از او دور شد و از هوش رفت
قاضی بست۱) و روز دوشنبه، هفتم صفر، امیر مسعود سحرگاه، سوار اسب شد و با بازان و یوزپلنگان شکاری و چاکران و هم نشینان و نوازندگان و خوانندگان به کنار رود هیرمند رفت؛ و غذا و شراب بردند و شکار زیادی به دست آمد زیرا تا هنگام چاشت (بین صبح و ظهر) مشغول شکار بودند. سپس، به کنار آب فرود آمدند و خیمه ها و سایبان ها را بر پا کردند. غدا خوردند و شراب نوشیدند و بسیار خوش گذراندند.۲) اتّفاقا، پس از نماز، امیر مسعود کشتی ها را خواست و ده قایق کوچک آوردند. یکی از قایق ها بزرگ تر و برای نشستن امیر بود و بسترها را مهیّا کردند و سایبانی بر آن کشیدند. و امیر به آن جا رفت و از هر نوع مردم در کشتی های دیگر بودند و هیچ کس خبر نداشت. ناگهان، متوجه شدند که چون آب فشار آورده و کشتی پر شده بود، شروع به پاره پاره شدن و فرو رفتن کرد. زمانی آگاه شدند که نزدیک بود کشتی غرق شود. بانگ و آشوب و فریاد برخاست. امیر بلند شد و خوشبختانه کشتی های دیگر به او نزدیک بودند. هفت هشت تن از آن ها پریدند و امیر را گرفتند و به کشتی دیگری رساندند و بسیار کوفته و مجروح شد و پای راست او زخمی گشت؛ بـه گونه ای که به انـدازه ی یک کمربنـد پوست و گوشت جـدا شد و چیـزی نمانده بود که غرق شود. امّا خداوند پس از نشان دادن قدرت، رحمت کرد؛ و جشن و شادی ای به آن فراوانی، تیره و مکدّر شد و وقتی امیر به کشتی رسید، کشتی ها را راندند و به کناره ی رود رساندند.۳) و امیر که از مرگ نجات یافته بود، به خیمه آمد و لباس هایش را عوض کرد و خیس و ناخوش شده بود و سوار اسب شد و سریع به قصر آمد زیرا خبری بسیار ناراحت کننده در لشکرگاه افتاده بود و اضطراب و پریشانی زیادی به پا شده بود و بزرگان و وزیر برای استقبال رفتند. وقتی پادشاه را سالم یافتند، فریاد و دعا از سپاهی و رعیّت بلند شد و آن قدر صدقه دادند که اندازه و حساب نداشت.۴) و روز دیگر امیر دستور داد تا به سبب این حادثه ی بزرگ و دشوار که افتاد و سلامتی که به آن پیوسته شد نامه ها به غزنین و تمام مملکت بنویسند و فرمان داد تا به شکرانه ی این سلامتی یک میلیون سکّه ی نقره در غزنین و دو میلیون سکّه ی نقره در سرزمین های دیگر، به نیازمندان و درویشان بدهند و نامه نوشته شد و به امضای امیر استوار و محکم شد و مژده دهندگان رفتند.۵) و روز پنجشنبه، یازدهم صفر، امیر دچار تب سوزانی شد و هذیان بر امیر غلبه کرد، به گونه ای که نتوانست اجازه ی دیدار و ملاقات دهد و از مردم پنهان شد، به جز از پزشکان و چند تن از خدمتکاران مرد و زن، و دل ها بسیار حیران و نگران شد تا حال امیر چگونه می شود.۶) از زمانی که این کسالت و بیماری پیش آمده بود، بونصر به خطّ ِخود از نامه های رسیده، موضوعات مهم را بیرون می آورد و به خاطر زیادی موضوعات مهم، آن چه را که ناپسند نبود به دست من به اندرون خانه می فرستاد و من آن را به آغاجی خادم می دادم و سریع جواب می آوردم و امیر را اصلاً نمی دیدم تا زمانی که نامه هایی از پسران علی تکین آمد و من موضوعات مهم آن نامه ها را بردم و مژده ای بود. آغاجی گرفت و پیش امیر برد. پس از یک ساعت، بیرون آمد و گفت: «ای ابوالفضل، امیر تو را می خواند.»۷) پیش رفتم. دیدم خانه را تاریک کرده و پرده هایی از جنس کتان آویزان کرده و خیس نموده و شاخه های بسیاری قرار داده و تاس های بزرگ پُر یخ بر بالای آن نهاده بودند و امیر را دیدم که آن جا بر بالای تخت نشسته است، در حالی که پیراهن نازک کتانی بر تن و گردن بندی کافور در گردن داشت و بوالعلای پزشک را آن جا پایین و کنار ِتخت نشسته دیدم.
امیر گفت: «به بونصر بگوی که امروز تندرست و سالم هستم و در این دو سه روز اجازه ی ملاقات داده می شود زیرا بیماری و تب به طور کامل از بین رفته است.»۹) من بازگشتم و آن چه پیش آمد، به بونصر گفتم. بسیار شاد شد و خداوند – بزرگ و گرامی- را به خاطر سلامتی امیر سجده ی شکر کرد و نامه نوشته شد. نزدیک آغاجی بردم و اجازه ی ورود به من داده شد، تا سعادت دیدار چهره ی مبارک پادشاه دوباره نصیبم شد و امیر آن نامه را خواند و ظرف مرکّب خواست و امضا کرد و گفت: «وقتی نامه ها فرستاده شد، تو برگرد زیرا پیامی در خصوص موضوعی برای بونصر دارم که باید به وسیله ی تو داده شود.»۱۰) گفتم «همین کار را می کنم.» و با نامه ی امضا شده بازگشتم و این احوال را به بونصر گفتم.۱۱) و این مـرد بـزرگ و نویسنـده ی باکفایت، با شادمانی شـروع به نوشتن کـرد. تا نـزدیک نماز ظـهر از این کارهای مهم فارغ شده و گروه نوکران و سوار را گسیل کرده بود. پس نامه ای به امیر نوشت و هر چه کرده بود، شرح داد و به من داد.۱۲) و نامه را بردم و اجازه ی ورود به من داده شد و رساندم و امیر نامه را خواند و گفت «خوب است.» و به آغاجی خادم گفت «کیسه ها را بیاور!» و به من گفت «بگیر؛ در هر کیسه هزار مثقال تکّه ها و پاره های طلاست. به بونصر بگو که طلاهایی است که پدر ما از جنگ هندوستان آورده است و بت های طلایی را شکسته و ذوب و تکّه تکّه کرده است و حلال ترینِ مال هاست. و در هر سفری برای ما از این طلا می آورند تا صدقه ای که می خواهیم بدهیم حلال بی شک و تردید باشد از این طلاها می دهیم؛ و می شنویم که قاضی بست، بوالحسن بولانی، و پسرش، بوبکر، بسیار تهیدست هستند و از کسی چیزی نمی گیرند و زمین زراعتی اندکی دارند. یک کیسه باید به پدر داد و یک کیسه به پسر، تا برای خود زمین زراعتی ِحلال ِکوچکی بخرند و بهتر و راحت تر بتوانند زندگی کنند و ما مقداری از حقّ این نعمت تندرستی که بازیافتیم، به جا آورده باشیم.»۱۳) من کیسه ها را گرفتم و به نزد بونصر بردم و حال را شرح دادم.۱۴) بونصر دعا کرد و گفت: «پادشاه این کار را بسیار نیکو انجام داد و شنیده ام که بوالحسن و پسرش گاهی به خاطر ده سکّه ی نقره درمانده هستند.» و به خانه برگشت و کیسه ها را با او بردند و پس از نماز، کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را خواند و آن ها آمدند. بونصر پیام امیر را به قاضی رسانید.۱۵) قاضی بسیار دعا کرد و گفت: «این بخشش و انعام مایه ی افتخار من است. آن را پذیرفتم و پس دادم زیرا به دردِ من نمی خورد و قیامت بسیار نزدیک است، نمی توانم حساب آن را پس بدهم و نمی گویم که به آن ها نیاز ندارم امّا چون به آن چه دارم و کم است قانع هستم، گناه و عذاب این مال چه به دردِ من می خورد؟»۱۶) بونصر گفت: «شگفتا، طلایی که سلطان محمود با جنگ از بتخانه ها به وسیله ی شمشیر آورده و بت ها را شکسته و تکّه تکّه کرده و خلیفه گرفتن آن را جایز می داند، آن طلاها را قاضی نمی گیرد؟»۱۷) قاضی گفت: «زندگی سرور ِما دراز باد؛ وضع خلیفه فرق می کند زیرا او صاحب ولایت است و خواجه با امیر محمود در جنگ ها بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده است که آن جنگ ها بر اساس سنّت و روش پیامبر (ص) است یا نه. من این طلاها را نمی پذیرم و مسئولیّت این را به عهده نمی گیرم.»۱۸) بونصر گفت: «اگر تو قبول نمی کنی به شاگردان خود و به نیازمندان و درویشان بده.»۱۹) قاضی گفت: «من هیچ نیازمندی را در بُست نمی شناسم که طلا را بتوان به آن ها داد و این چه کاری است که طلا را کس دیگری ببرد و من در قیامت حساب آن را پس دهم؟ به هیچ حال این مسئولیّـت را قبول نمی کنم.»۲۰) بونصر به پسر قاضی گفت: «تو طلاهای متعلّق به خود را بگیر.»۲۱) پسر قاضی گفت: «زندگی سرور ما دراز باد. به هر حال من نیز فرزند این پدر هستم که این سخن را گفت و از وی علم آموخته ام و اگر او را یک روز دیده و احوال و عادات او دانسته بودم، واجب می کرد که در طول عمـر از او پیـروی می کردم. پس، جای آن نیست کـه پس از سال ها زندگی با او خلاف نظرش رفتار کنـم و من هم از حساب رسی و توقّف در رستاخیز و پرس و جوی قیامت می ترسم که او می ترسد و آن چه از مال اندک دنیا دارم حلال و کافی است و به چیز بیشتری نیازمند نیستم.»۲۲) بونصر گفت: «خدا خیرتان دهد؛ همانا شما دو تن بسیار بزرگ هستید» و گریه کرد و آن ها را برگرداند و بقیه ی روز در فکر بود و از این ماجرا یاد می کرد.۲۳) و روز دیگر، نامه ای به امیر نوشت و حال را شرح داد و طلاها را برگرداند.
«بانگ جرس»
بیت اول: هنگام آن رسیده که توشه راه سفر را براسب ببندیم وآماده سفرشویم وتصمیم بگیریم که ازهمه موانع که چون سد مقابل ما قرار دارند بگذریم.
بیت دوم: ازهرگوشه و کنار فریاد کوچ به گوشم می آید. خروش از زنگ کاروان برخاست(کاروان آماده رفتن است) وای بر من که همچنان خاموشی گزیده ام وآماده رفتن نشده ام.
بیت سوم:بلند همتان دریادل، راه سفری را در مقابل دارند، پا در رکاب آماده حرکت هستند.
بیت چهارم: برادر هنگام رفتن است وراه طولانی، بیم به خود راه نده ودررفتن شتاب کن دراین کار بهترین تدبیر همت وکوشش است.
بیت پنجم:هنگام سفررسیده است بیا تابا اسب بردشتها بتازیم وتاسرزمین فلسطین پیش برویم.
بیت ششم:فلسطین پرازاستعمارگران است که چون فرعونیانند ومردی چون موسی جلودار است ومانعی چون نیل برسر راه قراردارد.
بیت هفتم: ای برادر فضای سرزمین ما که چون خانه ماست به خاطر حضور دشمنان تنگ وکوچک شده است واین که در وطن ما بیگانه جای بگیرد برای ما ننگ شمرده می شود.
بیت هشتم: فرمانی رسید که این سرزمین راازدشمن بازپس بگیرید(سرزمین فلسطین) تخت ونگین را از اهریمن(دشمن) پس بگیرید.
بیت نهم: این بدان معنی است که همچنان موسی قصد نابودی سامری راکرد امام خمینی قصد نابودی اسرائیل رادارد پس ای یاران باید به مقام رهبری وولی خود یاری رسانید.
بیت دهم: فرمان رهبر چنین است که بر دشتها بتازید ـ دشت حتی اگرازخون کشتگان دریا شود بازهم به هجوم خود ادامه دهید.
بیت یازدهم:فرمانبرداری واطاعت از فرمان رهبر واجب و بایسته است اگر درراه تحقق فرمان رهبر، شمشیراز هرسو برما ببارد بگو ببارد برای ما سخت نیست.
بیت دوازدهم: ای برادر که چون جان عزیزی، برخیز وقصد سفرکن اگر دراین راه شمشیر ببارد(با خطرات بسیار روبرو شوی) باکی نیست جانت را چون سپری درمقابل این خطرات نگه دارو جانت را فدا کن.
بیت سیزدهم: ای دوست برخیزتا به سمت جولان اشغال شده برویم و پس از فتح آنجا تا لبنان پیش برویم.
بیت چهاردهم: لبنان آنجاست که در هر سویش صد شهید در خاک خفته اند آنجا که درهر گوشه اش که هجوم اشغالگران غمی پنهان در خود دارد.
بیت پانزدهم: ای دوست مصیبت لبنان و مردم لبنان ما را ازپای درآورد مصیبت روستای دیر یاسین چنان بر ما دشوارآمد که پشتمان شکست.
بیت شانزدهم: بخاطر تقدس طور سینین باید با مژگان چشم خود گرد ازآن پاک کنیم. باید از اینجا تا فلسطین به احترام و تحمل سختی با سینه خیز پیش برویم.
بیت هفدهم:ای دوست برخیز و فریاد چاوش را بشنو که اکنون پرچم قیام را بر دوش گرفته است.
بیت هجدهم: لبیک گویان بر اسب راهوار خود بنشین وآماده رفتن به میدان جنگ شو. مقصد سرزمین مقدس فلسطین است که همپای رهبر خود باید تا آنجا بتازیم.
«باغ نگاه»
صبحگاهان روشنایی چشمانت چون دو پرنده آزاد، خاموش وآرام، چشمان تو را که انگار صحن حرم است، ترک کردند و به پرواز درآمدند.
شبانگاهان روشنایی چشمانت مانند دو ردیف پرنده یاکریم،همراه نسیم ازچشمانت – که برای دیوار دل مانند لبه هستند- به پرواز درآمدند.
در برابر چشم تو که چون مزرعه ای سبز و پربار است ، آفتاب مانند خار و خس بی ارزش وبی رنگ است.
آبشار در برابر دریای خشم تو موجی است که از حرکت باز ایستاده است.
با وجود نابیناشدنت هنوز می توان از باغ نگاهت سبدی از میوه ی نور و روشنی چید.
ترانه ی من
مانند موج ها که به سوی ساحل شنی راه می سپارند
دقیقه های عمر ماهم با شتاب به سوی پایان خود پیش می روند
هر دقیقه جای خود را به دقیقه ی بعدی می دهد
و در گیروداری پیوسته از هم سبقت می گیرند
تولد که روزی از اصل نور بود
به سوی بلوغ پیش می رود و زمانی که جوانی را چون تاجی بر سر آن گذاشتند
حوادث ناگوار شکوه جوانی را تهدید می کنند
زمان که روزی بخشنده بود بخشش های خود را نابود می کند
آری زمان شکوه جوانی را تباه و دگرگونه می کند
بر ابروهای زیبا به طور موازی چین می اندازد
و مرواریدهای کمیاب طبیعت را به کام خود می ریزد
زمان دروگری است که هیچ گیاهی از آسیب داس او در امان نیست
جز شعر من که در روزگارهنوزنیامده هم برجا می ماند
تا دست ستمگر دهر ناخواسته ارزش تو را ستایش کند
«چشم به راه»
خدایا آنان که جزتو دارای همه چیز هستند، کسانی را که جزتو چیزی ندارند به تمسخر می گیرند- واین جای تعجب است چون در حقیقت آنان اند که بی خدا چیزی ندارند -
به دنیا آمدن هر کودک پیامی است از سوی خدا برای انسان که خدا هنوزاز انسان قطع امید نکرده است – وامیدوار است که انسان به فطرت روحانی خود روکند وارزش های انسانی را شکوفا کند-
خدا به انسان می گوید شفایت می دهم به این سبب که به تو آسیب می رسانم. تو را دوست دارم به این سبب که مجازاتت می کنم.
داستان کسانی که به فطرت انسانی خود پشت می کنند ودر نتیجه به گمراهی وتباهی دچار می شوند مانند آنانی است که فانوس رابر پشت حمل می کنند در نتیجه به جای این که راه مقابل آنها روشن شود با سایه آن را تاریک می کنند.
داستان کسانی که محاسن خود را همه جا پخش می کنند اما عیب خود را نمی بینند مانند ماه است که روشنی خود را در آسمان منتشر می کند اما لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد.( انسان های بخشنده و ایثارگر، خوبی و روشنایـی را به دیگـران می دهند و رنـج و بلا را برای خود نگه می دارند (دیگران را بر خود ترجیح می دهند).
مثل کسی که می پندارد پدیده های هستی و انسانهای دیگر برای این آفریده شدند که تنها وسایل رفاه اورا فراهم کنند مانند کاریز است که خوش دارد فکر کند رودها فقط برای این هستند که به او آب برسانند.
اگر برای نعمتی چون خورشید وزمین شکرگزار خدا نباشیم برای گلهایی که به ما بخشید باید اورا شکر کنیم – چون گل مظهر همه زیبایی ها و خلاصه همه خوبی هاست -
«امید دیدار»
بیت اول: روز جدایی چه روز خوبی است اگر دوست بی وفا نباشد) اگر دوست به من وفا دار بماند روز جدایی قابل تحمل است.(
بیت دوم: جدایی از یار اگر چه تلخ است به امید دیدار دوست به سربردن شیرین و دلپذیر است.
بیت سوم: غم تنهایی را تحمل کردن دلپذیر است به شرطی که امیدی به دیدار دوباره دوست وجود داشته باشد.
بیت چهارم: اگر صد سال هم در اندوه به سر برم در نظر من هیچ نیست وقتی امید است روزی چهره ی دوست را ببینم.
بیت پنجم: اگر یک روز با معشوق در عیش ونوش همنشین باشی غم صد ساله را هم فراموش می کنی.
بیت ششم: ای دل تو از باغبان کمتر نیستی و عشق و محبت تو از گل کمتر نیست.
بیت هفتم: نمی بینی باغبان وقتی گلی را می کارد چقدر رنج می برد تا گل شکوفا شود.
بیت هشتم: روز وشب برای نگهداری گل از خوراک وخواب محروم می ماند گاهی بوته گل راهرس می کند وگاهی به آن آب می دهد.
بیت نهم: گاهی برای نگه داری از گل بی خوابی کشیده گاهی ازتیغ گل دستش زخمی می شود.
بیت دهم: آن همه رنج وغم را به این امید تحمل می کند که روزی شکوفایی گل را ببیند.
بیت یازدهم: مگر نمی بینی کسی که بلبل دارد-همان بلبل که با آوازش دلی به نشاط می آید -
بیت دوازدهم: شب وروز به او دانه و آ ب می دهد و ازبهترین چوبهااز عود گرفته تا ساج برای اولانه می سازد.
بیت سیزدهم: همیشه با وجود آن بلبل شاد و خوش و خرّم است به این امید که آوازی خوش سربدهد و بخواند.
بیت چهاردهم: همیشه تا زمانی که ماه وخورشید طلوع می کنند -تا ابد- به وصال یار امیدوارم.
بیت پانزدهم: درخت محبت دردل من به سرو بوستانی می ماند که همیشه سرسبز است.
بیت شانزدهم: شاخ این درخت از سرما خشک نمی شود و برگش براثر گرما زرد نمی گردد.
بیت هفدهم: همیشه سبز و باطراوت است و بادیدن او چنین خیال می کنی که هر روز برای او بهار است.
بیت هجدهم: درخت محبت دردل تو به گلزار پائیز می ماند.
بیت نوزدهم: درختی که لخت و عریان شده وبرگ و بارش ریخته و به جای گل و برگ، خار بر رویش باقی مانده.
بیت بیستم: من مانند شاخه ای نیازمند سیرآب شدن در بهار هستم و تو مانند هوای بارانی هستی که می توانی مرا سیراب کنی.
بیت بیست ویکم: با این وجود من ازتو قطع امید نمی کنم ای معشوق زیبا روی تا وقتی که جان شیرین از من دور نشود.
بیت بیست ودوم: از زمانی که عشق صبر و طاقت را از من گرفته است جان من به امید رسیدن به تو با من مانده است.
بیت بیست وسوم: جان من در آتش فراق تو به تمامی نمی سوزد چون امید وصال تو گهگاه بر آن آب می افشاند.
بیت بیست وچهارم: اگر امیدم قطع شود وای برجان من چراکه بدون امید یک لحظه نمی توانم زنده بمانم.
«در آفتاب وفا»
بیت اول: ای صبح بدان که تو را به چه جایی می فرستم / تو را نزد معشوق – آفتاب وفا – می فرستم.
بیت دوم: نامه ی سربسته ی مرا به آن معشوق مهربان برسان هیچ کسی را از مقصد خود مطلع نکن.
بیت سوم: ای صبح از بارگاه معشوق -که محمل انس من است -تو شعاعی هستی که نشانگر صفای آن بارگاهی پس تو را به سوی آن بارگاه پاک نزد معشوق می فرستم.
بیت چهارم: باد صبا در خبر رساندن امین نیست اما تو راستگو وامینی تورا بر خلاف میل باد صبا آن جا به نزد معشوق می فرستم.
بیت پنجم: از ابر سحرگاهی زرهی طلایی برای خود فراهم کن زیرا تورا مانند یک پیک مخصوص و ناشناس نزد معشوق می فرستم.
بیت ششم: عشق خود را به رشته جان گره زده است تو را نزد کسی می فرستم که گره عشق را باز کند.
بیت هفتم: جان یک لحظه هم برای رسیدن خبر تو درنگ نمی کند چرا که رفتنی است وگرنه فکر می کنی چرا تو را با این شتاب نزد معشوق می فرستم.
بیت هشتم: چه دردهای بسیار که از دوری تو بردل خاقانی وارد شده است / ببین که آنها را یکی یکی برای درمان نزد تو می فرستم
«پروانه بی پروا»
بیت اول: شبی پروانه ها گرد هم آمدند ودرمجلسی شمع را خواهان شدند. (درباره حقیقت شمع گفتگو کردند)
بیت دوم: همه می گفتند یک نفر لازم است که ازشمع خبرهایی بیاورد.(حقیقت شمع را بیان کند)
بیت سوم: پروانه ای تا قصر رفت ونور شمع را از دور درفضای قصر پیدا کرد.
بیت چهارم: برگشت و به آن چه دیده بود،شرح کرد و به اندازه فهم خود به توصیف شمع پرداخت.
بیت پنجم: سخن شناسی که درآن مجلس مقام و منزلت داشت گفت: او درحقیقت شمع را نشناخته است.
بیت ششم: یکی از پروانه هارفت و ازنورگذشت وخود رابه شعله شمع زد.
بیت هفتم: درحالی که پرپر می زد به شناسایی شمع پرداخت ولی از عهده کار برنیامد و طاقت شعله شمع را نداشت و ازآن دور شد.
بیت هشتم: او هم بازگشت و سخنانی درمورد حقیقت شمع بازگو کرد و رسیدن به شمع را برای دیگران تشریح کرد.
بیت نهم: سخن شناس به اوگفت: ای عزیز این نشان که تواز شمع می دهی راست نیست و مانند آن پروانه دیگر تو نیز از حقیقت شمع باخبر نشدی.
بیت دهم: پروانه ای دیگر پرواز کرد در حالی که ازخود بی خود بود باشادی ونشاط در آتش فرود آمد.
بیت یازدهم: در شعله آتش کاملا” فرو رفت در شعله شمع وجود خود را فراموش کرد وغرق در وجود شمع شد.
بیت دوازدهم: وقتی آتش تمام وجود اورا فرا گرفت اعضای او مانند خود آتش سرخ شد گویی پروانه یکپارچه آتش شد.
بیت سیزدهم: سخن شناس وقتی این پروانه رااز دور مشاهده کرد که شمع اورا جزئی از خود کرده است و درخود محو کرده،
بیت چهاردهم: گفت هیچکس دیگر نمی داند تنها اوخبر دارد وبس.
بیت پانزدهم:کسی که خبر واثری ازاو نمانده باشد تنها او می داند که عشق چیست؟
بیت شانزدهم: تازمانی که در راه عشق جسم وجان خودرافراموش نکنی حتی یک لحظه از معشوق با خبر نمی شوی(به حقیقت معشوق راه نمی یابی)
«سخن تازه»
بیت اول: هان سخن نو بگو تاهر دو جهان از اثر نوی این سخن به تازگی وشگفتی برسد واز حدودی که باعث ادراک عقلی آن می شود رها شود واز حد واندازه های علم و عقل بگذرد.
بیت دوم: کسی که از دم تو زنده وبا طراوت نشود بدبخت است چنین کسی یادچار رنگ می شود یادچار آوازه.
بیت سوم:هر کس عاشق تو می شود و چون حلقه که به درآویزان است به تومتوسل می شود به زودی به گنج دست خواهد یافت( به همه چیز دست خواهد یافت) بخصوص که تو در را به روی او باز کنی و روی خوش به او نشان دهی واو محرم آستان تو شود.
بیت چهارم: آب و خاک (عناصر سازنده وجود انسان) از کجا می دانستند روزی گوهر گوینده (نفس ناطقه انسان) و غمزه ی غمازه (نشان دهنده اسرار و رازهای الهی)می شوند.
بیت پنجم: بدون فیض تو که مانند بوسه ی لب سرخ زیبارویان مستی انگیز است کسی به خوشی و سرمستی نمی رسد. اگر کسی بدون تو به فیض و خوشی دست یابد این خوشی بی دوام و ساختگی است همچنانکه چهره را با سرخاب سرخ می کنند اما این سرخی اصیل نیست.
بیت ششم: وقتی که شتر صالح از کوه زاده شد من به این یقین رسیدم که به قدرت تو کوه نیز مانند شتر چالاک می شود و به رقص در می آید.
بیت هفتم: راز عشق مرا از ناکسان پنهان نگه دار اگرچه خاموشی سخت باشد بدان هر چه امروز باعث رنج و زحمت است فردا باعث راحتی و رحمت خواهد بود.
کبوتر طوقدار
بند اول : حکایت کرده اند که در ناحیه ی کشمیر شکارگاهی خوش و چمنزاری باصفا وجود داشت که از تابش و انعکاس آن، پر سیاه کلاغ همانند دم طاووس زیبا به نظر می رسید و در مقابل زیبایی آن، دم طاووس به پر سیاه و زشت کلاغ شباهت داشت.
بیت: گل لاله در آن جا همانند چراغی می درخشید/ ولی به خاطر دود این چراغ، درون آن سیاه شده بود.
بیت: گل شقایق بر ساقه ی خود به گونه ای ایستاده/ که انگار جام شراب سرخ بر شاخه ی زمرّد قرار گرفته است.
بند دوم : و در آن شکارگاه، شکار فراوانی وجود داشت و صیادان پی در پی آن جا رفت و آمد می کردند. کلاغی در پیرامون آن شکارگاه، بر درخت بزرگ و انبوهی لانه داشت. نشسته بود و به چپ و راست نگاه می کرد. ناگهان صیادی تندخو در حالی که لباسی خشن بر تن و دامی بر گردن و عصایی در دست داشت، به آن درخت روی نهاد. کلاغ ترسید و با خود گفت: این مرد کاری دارد که می آید و نمی توان فهمید که قصد شکار مرا دارد یا کس دیگری را. من به هر حال در جای خود می مانم و نگاه می کنم که چه کار می کند.
بند سوم : صیاد جلو آمد و دام را پهن کرد و دانه انداخت و در کمین نشست. مدّتی منتظر ماند؛ گروهی کبوتران رسیـدنـد و رئـیس آن هـا کـبـوتـری بـه نـام مطـوّقه بـود و در اطـاعـت و فرمـانبـرداری از او روزگـار را سپـری می کردنـد. کبوتران همین که دانـه را دیدنـد، غافلانه پایین آمدنـد و همه در دام افتادنـد و صیاد شاد شد و جلوه کنان و با ناز شروع به دویدن کرد تا آن ها را گرفتار کند و کبوتران بی قراری می کردند و هر کدام برای رهایی خود تلاش می نمودند. مطوّقه گفت: «جای جدال و ستیزه نیست؛ باید به گونه ای باشد که همگان رهایی یاران را از رهایی خود مهم تر بدانند و اکنون سزاوار آن است که همه به شیوه ی یاری و همدستی نیرویی به کار ببرید تا دام را از جا برداریم زیرا رهایی ما در این کار است.» کبوتران فرمان مطوّقه را به جا آوردند و دام را کندند و راه خود را در پیش گرفتند و صیاد به دنبال آن ها رفت، به آن امید که سرانجام خسته و درمانده شوند و بیفتند و کلاغ با خود فکر کرد که به دنبال آن ها بروم و معلوم کنم که سرانجام کارشان چه می شود زیرا من نیز ممکن است به چنین حادثه ای گرفتار شوم و می توان از تجربه ها، سلاح هایی برای دفع حوادث روزگار ساخت.
بند چهارم : و مطوّقه وقتی دید که صیاد به دنبال آن ها است، به یاران خود گفت: «این لجوج و گستاخ در صید کردن ما جدّی است و تا از چشم او ناپدید نشویم ما را رها نمی کند. راه چاره آن است که به طرف مکان های آباد و پر درخت برویم تا دیگر نتوانـد ما را ببیند، ناامیـد و بی بهره بازگردد که در این نزدیکـی موشی از دوستان من است؛ به او می گویم تا این بندها را ببرّد.» کبوتران فرمان مطوّقه را راهنمای خود ساختند و راه را کج کردند (تغییر مسیر دادند) و صیاد بازگشت.
بند پنجم : مطوّقه به محلّ سکونت موش رسید. به کبوتران دستور داد که: «فرود بیایید.» کبوتران از فرمان او اطاعت کردند و همه نشستند و نام آن موش زبرا بود که دارای زیرکی و هوشمندی کامل و عقل فراوان و تجربه ی بسیار بوده و خوبی و بدی احوال روزگار را مشاهده کرده بود و در آن مکان ها برای فرار در هنگام خطر و حادثه، سوراخ های بسیاری ساخته و برای هر سوراخ راهی در سوراخ دیگر باز کرده بود و متناسب با دانش و مصلحت از آن مواظبت می کرد. مطوّقه فریاد زد که «بیرون بیا.» زبرا پرسید که: «کیست؟» مطوّقه نام خود را گفت؛ زبرا او را شناخت و با شتاب بیرون آمد.
بند ششم : وقتی موش مطوّقه را گرفتار بلا دید، اشک از چشم جاری کرد و اشک فراوانی بر چهره ریخت و گفت: «ای دوست عزیز و رفیق سازگار، چه کسی تو را در این رنج گرفتار کرد؟» مطوّقه جواب داد که: «سرنوشت و تقدیر آسمانی مرا در این گرفتاری انداخته است.» موش این سخن را شنید و زود شروع به بریدن بندهایی کرد که مطوّقه به آن بسته بود. مطوّقه گفت: «ابتدا بند دوستانم را باز کن.» موش به این سخن توجّهی نکرد. مطوّقه بار دیگر به موش گفت: «ای دوست، اگر ابتدا بند دوستان را باز کنی سزاوارتر است.» موش گفت: «این سخن را زیاد تکرار می کنی؛ آیا تو به جان خود نیازی نداری و برای آن حقّی قایل نیستی؟» مطوّقه گفت: «مرا به سبب این کار نباید سرزنش کرد زیرا من ریاست این کبوتران را به عهده گرفته ام و به همین سبب آن ها حقّی بر گردن من دارند و چون آن ها با اطاعت و خیرخواهی، حقوق مرا به جا آوردند و با یاری و پشتیبانی آن ها از دست صیاد رهایی یافتم، من نیز باید از عهده ی وظایف ریاست برآیم و وظایف و اعمال سـروری را بـه جـا آورم و می ترسـم کـه اگـر از باز کـردن گـره های من آغـاز کنـی، خستـه شـوی و بعضـی از کبوتران در بند باقی بمانند امّا وقتی من در بند بسته باشم – اگر چه بسیار خسته شده باشی- سستی در حقّ مرا جایز نمی دانی و دلت به آن (سستی در حقّ من) راضی نمی شود و هم چنین چون به هنگام بلا و گرفتاری با یکدیگر مشارکت داشته ایم، به هنگام آسایش نیز همراهی و سازگاری سزاوارتر است، وگرنه سرزنش کنندگان و عیب جویان فرصت سرزنش و بدگویی می یابند.
بند هفتم : موش گفت: «عادت جوانمردان همین است و به سبب این خلق و خوی پسندیده و روش ستوده ات نظر و عقیـده ی دوستـان درباره ی دوستی و محبّـت تـو پاک تر می گـردد و اعتماد یاران نسبت به بزرگـواری و پیمان داری تو بیشتر می شود.» و آن گاه با جدّیت و رغبت بندهای آن ها را به طور کامل برید و مطوّقه و یارانش، آزاد و در امان بازگشتند.
«از ماست که بر ماست»
بیت اول: روزی عقابی از سر سنگ به هوا بلند شد و در جستجوی غذا پر و بال را به هم زد و پرواز کرد.
بیت دوم: به راستی بال خود نگاه کرد و این گونه گفت امروز تمام سطح جهان را زیر پر خود دارم.
بیت سوم: وقتی بر فراز آسمان پرواز می کنم به خاطر قدرت دید دقیقی که دارم حتی ذره ای را ته[۲۷] دریا می بینم.
بیت چهارم: اگر پشه ای روی خار و خاشاک به حرکت درآید آن پشه در نظر ما آشکار می شود.
بیت پنجم: بسیار از خود غرور نشان داد و از سرنوشت پروا نکرد ببین که چرخ ستمگر با او چه کرد.
بیت ششم: ناگهان از قضای بد تیراندازی ماهر[۲۸] از کمینگاه خود تیری را مستقیم به سوی عقاب پرتاب کرد
بیت هفتم: آن تیر سخت بر بال عقاب فرود آمد و او را از آسمان به روی زمین پایین آورد.
بیت هشتم: بر زمین افتاد و مانند ماهی در خشکی افتاده در خاک غلطید سپس پر خود را از چپ و راست باز کرد و با دقت آن را نگاه کرد.
بیت نهم: خطاب به تیر گفت عجب است که تو از چوب و آهنی پس این سبکبالی و پریدن چگونه از تو برآمد؟
بیت دهم: به سوی تیر نگاه کرد و پر خود را بر آن دید و گفت از چه کسی شکایت کنیم که هر چه بر ما می رسد از خود ماست.
«زاغ و کبک»
بیت اول:زاغی[۲۹] به خاطر اینکه درپی آسودگی[۳۰] خود بود لانه خودرا از باغ به دامنه ی کوهی[۳۱] منتقل کرد.
بیت دوم: دردامن کوه عرصه و میدانی دید که نشان دهنده گنج نهفته[۳۲] در دل کوه بود.
بیت سوم: کبکی[۳۳] بی نظیر[۳۴] بازیبایی تمام شاهد[۳۵] زیباروی آن باغ[۳۶] فیروزه[۳۷] رنگ بود.
بیت چهارم: آن کبک در رفتن چابک[۳۸]، در دویدن چالاک[۳۹] بود و گام های تیز[۴۰] داشت و رفتن[۴۱] و پریدن وخرامیدن[۴۲] را به زیبایی انجام می داد.
بیت پنجم: هم حرکاتش هماهنگ[۴۳] بود و هم قدمهایش[۴۴] نزدیک به هم[۴۵] بود.
بیت ششم: زاغ وقتی شیوه راه رفتن و حرکت موزون کبک را دید.
بیت هفتم: با دلی گرفتار و شیفته به تقلید[۴۶] از طرز راه رفتن[۴۷] او پرداخت.
بیت هشتم: از روش راه رفتن خود دست برداشت و به دنبال کبک و به تقلید حرکات او راه افتاد.
بیت نهم: هر قدم که کبک برمی داشت زاغ نیز به روش او قدم بر قدمش می گذاشت[۴۸] وبه هر شیوه که کبک راه می رفت زاغ از او تقلید می کرد[۴۹]
بیت دهم: خلاصه زاغ در آن چمن سه چهار روز به این روش به دنبال کبک راه رفت .
بیت یازدهم: سرانجام در حالی که از بی تجربگی خود زیان کرده بود و روش راه رفتن کبک را نیاموخته بود.
بیت دوازدهم: روش راه رفتن خود را هم فراموش کرده و از کار خود زیان دید و پشیمان[۵۰] شد
«هجرت»
بیت اول: از کتاب تاریخ تنها این فصل[۵۱] را(فصل انقلاب اسلامی) برای من بخوان که بقیه فصلها افسانه[۵۲] ای بیش نیست. من این فصل را بارها خوانده ام(تجربه کرده ام) و می دانم که از عشق سرشار است.
بیت دوم: پیش از انقلاب اسلامی غم وبلا مانند شب[۵۳] بر جهان حاکم بود و بر جهانیان می تاخت[۵۴] برای مبارزان هرروز روز جنگ و هر مکانی میعادگاه شهادت بود.
بیت سوم:ستمکاران[۵۵] مانند پیچکی که بر درخت می پیچد[۵۶] دنیا را فرا گرفته بودند. هابیلیان(مظلومان ومستضعفان) هر لحظه در انتظار برپایی قیامت بودند.
بیت چهارم:از سکوت و خاموشی سردی که بر جهان حاکم بود جانها ملول و پراندوه [۵۷] می شد و دلها در انتظار رسیدن به آرزو[۵۸] پیر می شد.
بیت پنجم: امیدها وآرزوها در دام ناامیدی[۵۹] به درد و غم تبدیل می شد و عشق پررونق انسانها [۶۰]از جوشش می ایستاد و به سردی می گرایید.
بیت ششم: شبهای غفلت و خواب زدگی را تبدار، پراز التهاب و آماده انقلاب دیدم و در میان جهل زدگان رهبری[۶۱] آماده و فرزانه و آگاه و مبارز یافتم.
بیت هفتم: مردی که صفای هم صحبتی آینه را درک کرده بود(پاک وزلال بود) و از روزن شب(عمر ستم و بیداد) به شوکت دیرینه گذشته درخشان اسلام می نگریست.
بیت هشتم: مردی که با همت خود تمام حوادث را زیر پا گذاشت وپشت سر سپرد[۶۲] و مردم شکوه عزم وارده ی اورا ستایش می کردند.
بیت نهم: مردی که در پنهان با روح پیمان بسته بود مردی که مانند[۶۳] نوح از طوفان حوادث نهراسید و انقلاب را رهبری کرد.
بیت دهم: مردی که با مردانگی به روی بیداد و ظلم دشنه کشید مردی که در سکوت و خاموشی فریاد قیام را آغاز کرد[۶۴].
بیت یازدهم: مردی که اسلام را که همچون قرقاولی[۶۵] کشته بود، زنده کرد و پرواز داد و جهان اسلام را که گرفتار سکوت بود مورد خطاب قرار داد[۶۶].
بیت دوازدهم: که ای مسلمانان که خود جهانی را پریشان کرده بودید ولی اکنون در پریشانی بسر می برید تا کی می خواهید در این آشفتگی باشید دنیا از گمراهی به تنگ آمد تا کی شما می خواهید در خواب غفلت بسر برید؟
بیت سیزدهم: شما مانند ابر هستید این که ابر نبارد شرم آور است شما همچون شمشیری هستید و شمشیر باید ببرد. این که شمشیر نبرد ننگ بزرگی است.
بیت چهاردهم: بیاد بیاورید جنگ بزرگ احد را و بزرگی هایی را که ما مسلمانان از خود نشان دادیم وآن پهلوانیها[۶۷] و درشتی هایی که انجام دادیم.
بیت پانزدهم: حمله ی ما مسلمانان در جنگ خیبر یادش بخیر[۶۸] . در خشم علی انگار قهر خدا نمایان بود یادش بخیر.
«آفتاب پنهان»
بیت اول: آن آفتاب پنهان (مهدی موعود) روزی طلوع خواهد کرد نه از سمت مشرق جغرافیایی[۶۹] بلکه ازمشرق روحانی دلها.
بیت دوم:پلک دلم می پرد این نشانه چیست؟(دلم بی تاب و بی قرار است، این نشانه چیست؟) شنیده ام که کسی به میهمانی می آید.
بیت سوم: کسی که اگر هزار بار بهار بیاید از او سبزتر و شکوفاتر نیست. کسی که شگفتی آفرین است آنگونه که می دانی وآنچنان که تو در آرزوهای خود می فهمی و تصور می کنی.
بیت چهارم: تو آغازگر پروازی وپایان بخش سفر عشق هستی(پایان بخش خط اولیا و انبیا هستی.)
بیت پنجم: معنی اول با احتمال استعاره:ای مهدی تو بهانه گریستن انسانهایی هستی که همچون ابر در انتظار تو گریه می کنند،ظهور کن که این اشکباری روزی پایان یابد همچنان که هوای بارانی صاف می شود.
معنی دوم با احتمال حسن تعلیل: علت گریه کردن ابرها دوری توست ظهور کن تا هوای دلها صاف شود.
بیت ششم: تو متعلق به سرزمینی[۷۰] هستی که همه جایش آباد است. ظهور کن که دنیای ما رو به تباهی وفساد می رود.
بیت هفتم: مانند کشتی که در ساحل لنگر می اندازد،[۷۱] عشق با نام ویاد تو همراه است. ظهور کن که یاد تو اگرچه آرامش بخش است طوفان نیزدرراه دارد.(یاد تو آرامش بخش وآرامش قبل از طوفان.)
«قرآن مصور»
جهان مانند قرآنی است که به تصویر کشیده شده است ولی آیه ها دراین قرآن به جای آنکه برجایی تکیه داشته باشند یا نشسته باشند درکنار هم ایستاده اند وهر کدام واقعیت هستند.
دریا وجنگل و خورشید و ماه و گیاه هرکدام آیه ای پراز مفهوم اند. با چشمهای عاشق بیا حقیقت دریا و جنگل،خاک وابر وخورشید را با مشاهده در این نشانه ها درک کنیم.
«نیاز روحانی»
بیت اول: به پاس [۷۲] دل گرفته و چشم اشک ریزم خلوتم از حضور نور پر شده است.
بیت دوم: کسی که جهان گنجایش بزرگی اورا ندارد به میهمانی خانه ی دل من آمده است.
بیت سوم: او غمی به دیرینگی تاریخ دردهای بشری و دلی به گستردگی دل همه انسانها داشت.
بیت چهارم: امام صاعقه ای بود که در این روزگار درخشید وگذشت یا اینکه طوفانی بود که خواب جهانیان را آشفت و عبور کرد.
بیت پنجم: غم عشق او همیشه تا زمانی که زنده ام ریشه دارتر ازیک نیاز روحی ومعنوی دردل و جان من باقی می ماند.
بیت ششم: هنوز دل من آوای معنوی وحزن انگیز امام رابه رسایی وروشنی آیات قرآن می شنود.
«چشمهای زمین»
بیت اول: ای دل گناه من و تو مانند باری سنگین از قدرت تحمل گذشت. صبح قیامت نزدیک است اما من وتو دست از گناه برنداشته ایم.
بیت دوم: کارها سر وسامان نمی پذیرد و غم به پایان نمی رسد اگر آه برخاسته از اعماق جان مانند پرنده ای در نیمه های شب به پرواز درنیاید.
بیت سوم: فردا که شهیدان عاشق زخمهای شکفته بر تن خویش را گواه بر پایداری خویش دردین قرار می دهند افسوس ودریغ که من وتو با بر کنار بودن از رزم وجهاد نمی توانیم زخمی را گواه خویش قرار دهیم.
بیت چهارم: این جوش وخروشها که درمردم دیده می شود ناشی ازعشق آنهاست پس تو نیز خاموش نباش وبرای ملحق شدن به این مردم و بهره گرفتن از عشق شتاب کنیم چراکه عاقبت خاک سردی آرامگاه من و توست.
بیت پنجم: گورهایی که هنوز کنده نشده است گویی چشمهای زمین است که با برافروختگی کشنده ای منتظر در کام گرفتن من وتوست.
بیت ششم: بیا با من در سفر به دوردست تاقله های نور(جبهه های جنگ علیه باطل) همراه باش وبدان که در این سفر عشق پشتیبان من وتوست.
«چند رباعی»
«بر اوج بلند»
بیت اول: لحظه ها سخت می گذشت چنانکه گویی بردوش روزگار سنگینی می کرد خورشید وزمین وآسمان در اندوه بسر می بردند.
بیت دوم: تابوت شهید بر دست مردم تشییع کننده که مانند موج انبوه بودند از گلها و شکوفه ها وخون رنگین به نظر می رسید.
«ساز شکسته»
بیت اول: هر چند دل من صافترازآینه است اما از غنچه های شکفته تنگتر وغمگین تر است
بیت دوم: ای عشق دل خاموش وبینوای ما را بشکن زیرا دل ما سازی است که اگر شکسته باشد آهنگ دلنشین تری دارد.
«تقدیمی»
بیت اول: ای دوست سرسبزترین بهار تقدیم تو باد آواز دلنشین بلبلان ارزانی تو باد.
بیت دوم: می گویند عشق در یک آن بوجود می آید آن لحظه شکفتن عشق بارها وبارها ارزانی تو باد.
«اجازه»
بیت اول: از عشق یکرنگی وطراوت کسب کن سوزنده ترین گدازه هارا از عشق بگیر.
بیت دوم: در هر لحظه ای که به تپش درمی آیی ای دل من یادت باشد که از عشق اجازه بگیری.(همیشه با عشق همراه باش.)
«اقلیم عشق»
بیت اول: همانگونه که درپس جسم جان وجود دارد آن سوی هستی واقعی نیز حقیقتی نهفته است پس با چشم باطن خود نگاه کن تا حقیقت وباطن هستی راببینی وآنچه راکه با حواس ظاهر درک نمی شود ادراک کنی.
بیت دوم: عشق سرزمین گسترده ای است که اگر به آن رو بیاوری وآنجا ساکن شوی همه عالم را مانند گلزاری خرم وشکوفا بینی.
بیت سوم: در سرزمین عشق گردش زمین وآسمان بروفق مراد وبه کام عاشقان است.
بیت چهارم: بین دل ونگاه فاصله ای نیست طوری که هرچه به نگاه می بینی دلت همان را طلب می کندو آنچه دلت طلب می کند همان را به نگاه می بینی.
بیت پنجم: گدای بی سروپا عالم عشق را در مقابل ملک جهان بی علاقه(سرگران[۷۳]) می بینی.(گدای عالم عشق به جهان وآنچه در آن است اعتنا نمی کند.)
بیت ششم: در سرزمین عشق مقام ومنزلت گروهی را که به ظاهر چون پابرهنگان ارج وقربی ندارند والا والاتر می بینی چنانکه گویی پا بر ستاره دور دست فرقد[۷۴] نهاده اند.
بیت هفتم: در منطق بشری آفتاب که چیزی بزرگ است در ذره ای که چیزی خردو کوچک است نمی گنجد اما در سرزمین عشق درمورد هرچیز کوچک وحقیری که تحقیق ومطالعه می کنی به چیز عظیم تر دست می یابی چنانکه گویی از ذره آفتاب بدست آمده است.
بیت هشتم: اگر همان طورکه فلز در آتش گداخته می شود خویشتن خویش را در عشق فنا کنی می بینی که عشق چون کیمیا[۷۵] که مس را به طلا تبدیل می کند جان بی ارزش تو رابه وجودی ارزشمند وفنا ناپذیر تبدیل می کند.
بیت نهم: اگر از تنگنای[۷۶] زندگی این جهان عبور کنی گستردگی سرزمین لامکان[۷۷] عشق را در می یابی.
بیت دهم: درآنجا چیزهایی می شنوی که هرگز نشنیده بودی و چیزهایی می بینی که هرگز ندیده بودی.(حقایقی را که حواس قادر به درک آن نیست درک می کنی.)
بیت یازدهم:عاقبت عشق تو را به جایی می رساند که همه مخلوقات وهمه کثرات را در مقام وحدت ویگانگی با خالق می بینی.
بیت دوازدهم: از دل وجان تنها عاشق خدای یکتا باش تادر حالت عین الیقین[۷۸] ببینی.
بیت سیزدهم: که تنها وجود خداوند حقیقت محض است ودیگر موجودات هیچ نیستند جز جلوه ای از ذات یکتای او وخدایی جزاو نیست.
بیت چهاردهم: خداوند بی هیچ پرده وپوشش از همه پدیده هستی واز هر گوشه ای از این جهان به جلوه درآمده است ای بینایان[۷۹] دریابید.
بیت پانزدهم: در حالی که آفتاب در وسط آسمان می تابد چرا به دنبال شمع هستی؟ و در حالی که روز همه جا را روشن کرده است چرا در تاریکی بسر می بری؟(مثل کسانی که با بودن خدا به جزاو مشغول شده اند مثل کسی است که درنور آفتاب ظهر به شمع روی آورده است وهمچنین مثل کسانی که باروشن بودن حقیقت هستی در تصورات باطل خود بسرمی برند مثل کسی است که در روز روشن در تاریکی بسر می برد.)
بیت شانزدهم: به گلزار نگاه کن و نمود آب را در گل و گیاهان نگاه کن.
بیت هفدهم: و ببین که از آب بی رنگ گلها و گیاهان رنگارنگ در گلزار روییده است همچنان وجود خداوند نیز با آنکه به حواس درنمی آید درهمه اشیا وپدیده های هستی باوجود کثرت و فراوانی آنها نمود پیدا کرده است.
بیت هجدهم: طلب معشوق راهی طولانی است پادر این راه بگذار وهمچنین زاد راهی از عشق نیز برای خود مهیا کن.
بیت نوزدهم:کارهایی که عقل از چاره کردن آن ناتوان است باعشق آسان می شود.
بیت بیستم: با عشق به جایی می رسی که وهم و فکر بشری نمی تواند آن را دریابد.
بیت بیست ویکم: چون پیغمبر که در معراج خود به مرتبه ای رسید که جبرئیل اجازه ورود به آن را نداشت تو با عشق به مرتبه ای می رسی که فرشتگان به آن نمی توانند برسند.
بیت بیست ودوم: راه تو راه طلب معشوق است توشه ی این راه عشق است و منزل و مقصد تو فنا فی الله است پس اگر توان چنین سفری را داری ،آماده شو و سفررا آغاز کن.
بیت بیست وسوم: ای هاتف عارفان و مردان حق که گاهی مست خوانده می شوند وگاهی هوشیار.
بیت بیست وچهارم: از کلماتی چون می[۸۰] و بزم[۸۱] و ساقی[۸۲] و مطرب[۸۳] و ازمغ[۸۴] ودیر[۸۵] و شاهد [۸۶]و زنار[۸۷].
بیت بیست وپنجم: منظورشان رازهای پوشیده ای است که به کنایه واشاره ازآن یاد می کنند.
بیت بیست وششم: اگر به رازهای آنها پی ببری می فهمی که رازهایشان این است که
بیت بیست وهفتم: تنها وجود خداوند حقیقت محض است وبس.
«موسی وشبان»
بیت اول: موسی شبانی را دید که درراه خدا را می خواند.(شبان=چوبان) (با خدا حرف می زد)
بیت دوم: ای خدا تو کجا هستی تامن به خدمت تو برسم وچاکری تورا پیشه کنم کفشت را بدوزم وسرت را شانه کنم.
بیت سوم: دست کوچک نازت را ببوسم و پای کوچک دوست داشتنی ات را نوازش دهم . چون هنگام خواب شود خوابگاه تو را پاک و تمیز کنم تا تو درآن بخوابی.
بیت چهارم: ای خدایی که همه بزهای من فدای تو باد ای خدایی که هی هی وهای های من بدنبال گوسفندان به یاد توست.
بیت پنجم: بدین ترتیب آن چوپان سخنان بیهوده می گفت موسی به اورسید وگفت: با چه کسی سخن می گویی؟
بیت ششم: گفت آن کسی که ما را آفرید وزمین وآسمان به واسطه قدرت او بوجود آمد.
بیت هفتم: موسی به چوپان گفت: ای مرد گستاخ شده ای وبا این سخنان نه تنها مؤمن شمرده نمی شوی بلکه کافر نیز محسوب می شوی.
بیت هشتم: این چه سخنانی است که بیهوده می گویی این چه کفرهایی است و چه دشنام و هذیان است که بر زبان می آوری سکوت کن و دیگر حرف نزن.
بیت نهم: چارق و پاپیچ لایق توست این چیزها در خور آفتاب حقیقت نمی باشد.
بیت دهم:اگر تو از اینگونه سخن گفتن دست برنداری قهر الهی همچون آتشی نازل خواهد شد و خلق را نابود خواهد کرد.
بیت یازدهم: شبان پاسخ گفت ای موسی با این سخنان دهانم را دوختی وآتش پشیمانی در جانم افکندی.
بیت دوازدهم:آنگاه پیراهن بر تن خویش درید وآهی داغ و سوزان از سینه برآورد راه بیابان را گرفت و دور شد.
بیت سیزدهم: خدا به موسی وحی نازل کرد و چنین گفت که بنده ما را از ما دور کردی.
بیت چهاردهم: تو بدین خاطر برانگیخته شدی که بندگان را به خداپیوند دهی نه اینکه باعث جدایی بندگان از خدا شوی.
بیت پانزدهم: درهر کسی خوی و عادتی قرار دادم به هرکسی شیوه ای آموخته ام تا باآن منظور ومقصود خود بیان کند.
بیت شانزدهم: سخنان به ظاهر کفرآمیز چوپان اززبان وی مدح ولی اززبان تو(موسی) نکوهش است.برای چوپان این سخنان شهد شیرین وازنظر توسم کشنده است.
بیت هفدهم: خداوند می فرماید ذات ما ازپاکی وناپاکی وسستی در عبادت ورغبت به آن بی نیاز است.
بیت هجدهم: من بندگان را(امر به عبادت نکردم) تا ازاین رهگذر به فایده برسم بلکه بدین خاطر آنها را بدین کار فرمان داده ام تا بهانه بخشش ورحمت به بندگان قرار گیرد.
بیت نوزدهم: همانگونه که شهید به خون تپیده به غسل نیاز ندارد خطای شبان(سخنان به ظاهر کفر آمیز) نیزاز صدها عمل نیک پسندیده تراست.
بیت بیستم: دین عشق از همه دینهای دیگر جدا ومتفاوت است. دین و مذهب عاشقان خداست عارفان پیوسته در حق متظاهر به تظاهرات دینی نیستند زیرا وجودشان در وجود خدا محو شد.
بیت بیست ویکم: لعل به ذات خود ارزشمند است ومهم نیست نقش مهر داشته باشد یا نداشته باشد عشق نیز به ذات خود با غم و اندوه همراه است وبه همین دلیل حتی از دریای غم هم هراسی ندارد.
بیت بیست ودوم: سخن های زیادی ازاین دست به موسی گفته شد وگفته ها با مشاهدات موسی درهم آمیخته شد.
بیت بیست وسوم: وقتی موسی این خطاب سرزنش آمیز را از خداوند شنید دربیابان به دنبال چوپان شروع به جستجو کرد.
بیت بیست وچهارم: سرانجام چوپان را پیدا کرد وبه اوگفت: مژده بده که از طرف خداوند اجازه داده شد.
بیت بیست وپنجم: درسخن گفتن با خداوند هیچ نظم وقاعده ای قائل مشووآنچه از دل تو برمی آید همان را بگو.
شبنم عشق :
مجموعه[۸۸] ای می بایست: ترکیبی لازم بود
به کمال دارد: به طور کامل داشته باشد
در سفت[۸۹] جان کشد: بر دوش جان حمل کند
چون اصناف[۹۰] موجودات می آفرید: وقتی انواع موجودات را خلق می کرد
وسایط[۹۱] گوناگون در هر مقام برکار کرد: واسطه ها و وسیله های مختلفی در هر جا به کار برد.
خانه ی آب و گل آدم من می سازم بی واسطه: کالبد مرکب از آب و گل آدم را خودم بی هیچ واسطه می سازم
در او گنج معرفت تعبیه[۹۲] خواهم کرد: در آن گنج معرفت جای خواهم داد
من طاقت قرب[۹۳] ندارم و تاب آن نیارم: من ظرفیت نزدیکی به خداوند را ندارم و در برابر او تاب نمی آورم
به حضرت[۹۴] بازگشت: به درگاه خدا بازگشت
خاک تن در نمی دهد[۹۵]: خاک نمی پذیرد
هم چنین سوگند بر داد: به همین ترتیب قسم داد
اگر به طوع[۹۶] و رغبت[۹۷] نیاید: اگر با اطاعت و میل نیامد
به اکراه[۹۸] و اجبار[۹۹] برگیر : به زور و جبر بردار
به قهر[۱۰۰] یک قبضه[۱۰۱] ی خاک از روی جمله ی زمین بر گرفت: به زور تنها یک مشت خاک از روی خاک های زمین برداشت
جملگی ملایک را در آن حالت انگشت تعجب در دندان تحیر بماند: همگی فرشتگان در آن حالت متعجب و متحیر بودند
الطاف الوهیت[۱۰۲] و حکمت ربوبیت[۱۰۳] به سر ملایکه فرو می گفت: لطف الهی و حکمت پروردگاری به باطن فرشتگان الهام می کرد
ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است: ما با جسم خاکی از روز بی آغاز تا زمان بی پایان چه کارهای بسیار در پیش داریم
معذورید[۱۰۴]: عذرتان خواسته است
شما را با عشق سروکار[۱۰۵] نبوده است: شما با عشق سروکار نداشته اید
روزکی چند: چند روز
بر این مشت خاک دست کاری[۱۰۶] قدرت بنمایم: بر این خاک اندک به قدرت خود دست کاری کنم
در آینه نقش های بوقلمون[۱۰۷] بینید: در آیینه ی آفرینش انسان جلوه های گوناگون ببینید
همه را سجده ی او باید کرد: همه باید بر او سجده کنند( بر همه لازم است او بر او سجده کنند)
از ابر کرم باران محبت بر خاک آدم بارید: از ابر سخاوت خود باران مهر را بر خاک آدم ریخت
به ید قدرت در گل از گل دل کرد:به دست قدرت از گل آدم دل را آفرید
رباعی:خاک آدم با شبنم عشق تبدیل به گل شد / شور و هنگامه ای بزرگ در دنیا پدید آمد(اشاره به اعتراض فرشتگان)
عشق همچون نیش بر رگ روح زده شد قطره ای از روح چکید که نامش دل شد
جمله ی ملأ [۱۰۸]اعلی کروبی[۱۰۹] و روحانی[۱۱۰] :همه موجودات عالم بالا چه کروبی چه روحانی
[۱۱۱]در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف[۱۱۲] می کرد: خاک آدم را با آب چهل شبانه روز دست کاری می کرد
گل آدم را در تخمیر[۱۱۳] انداخته: گل وجود آدم را پرورش داد
در گل منگرید در دل بنگرید: به حقارت گل توجه نکنید به ارزش دل بیندیشید
قالب آدم: کالبد آدم
به این کمال رسید:به این مرحله از کامل شدن رسید
خزانه داری[۱۱۴] آن به خداوندی خویش کرده: با قدرت خداوندی خود از آن نگهداری می کرد
آن را هیچ خزانه[۱۱۵] لایق نیست: هیچ خزانه شایسته ی آن نیست
بر ملک [۱۱۶]و ملکوت[۱۱۷] عرضه داشته : بر همه ی موجودات و فرشتگان عرضه کرده بود
استحقاق خزانگی: شایستگی خزانه شدن
که به آفتاب نظر پرورده بود: زیرا دل آدم به نور عنایت خدا پرورش یافته بود
هرچند که ملایکه[۱۱۸] در آدم تفرس[۱۱۹] می کردند: هرچقدر فرشتگان درباره ی آدم دقت و کنجکاوی می کردند
ابلیس[۱۲۰] پر تلبیس[۱۲۱]: شیطان مکار
اعور[۱۲۲]انه بدو در می نگریست: تنها از بعد جسمانی به آدم نگاه می کرد
گرد جمله ی قالب آدم برآمد: بر همه ی کالبد آدم آگاهی و اشراف یافت
باز دانست که چیست: فهمید که چیست
دل را بر مثال کوشکی[۱۲۳] یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان: دل را مانند کاخی دید که مانند کاخ پادشاهان در جلوی آن از سینه میدانی ساخته اند
تا اندرون دل دررود : وارد دل شود
ما را آفتی رسد از این شخص[۱۲۴]: به ما آسیبی از این جسم برسد
از این موضع تواند بود: از این محل می تواند باشد
اگر حق تعالی را با این قالب سروکاری باشد:اگر خداوند بزرگ با این کالبد کاری داشته باشد
یا تعبیه ای دارد: یا چیزی در آن جای داه باشد
ابلیس را چون در دل آدم بار ندادند: به شیطان اجازه ورود به دل آدم ندادند
دست رد به رویش بازنهادند: او را راندند
مردود همه ی جهان گشت: در نظر همه ی جهانیان رانده و مطرود شد
چندین گاه است: مدتی طولانی است
در آن خزاین بسیار دفین[۱۲۵] کردی : گنج های فراوان در آن پنهان کردی
ما را بر هیچ اطلاع ندادی: به ما هیچ اطلاعی از آن ها ندادی(ما را آگاه نساختی)
خطاب عزت دررسید: خداوند عزیز خطاب کرد
حضرت خداوندی را نایبی می آفرینم: برای مقام خداوند جانشینی خلق می کنم
هنوز تمام نکرده ام: هنوز کامل نکرده ام
جمله او را سجود کنید: همگی بر او سجده می کنید
-[۱] عزَّ و جلَّ : مرکب از دو فعل ماضی است که حالت صفت پیدا کرده است.
[۲]- این جمله را اشاره به این آیه شریفه دانسته اند :سوره حجرات(۴۹) آیه ی ۱۳ : گرامی ترین شما در نزد خدا پرهیزگارترین شماست.
[۳] – اشاره است به سوره ی ابراهیم (۱۴) آیه ی ۷ : «اگر سپاس بگزارید بر نعمت شما می افزایم» . همچنین با بیت زیر از مولانا ارتباط معنایی دارد :
شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر ، نعمت از کفت بیرون کند
[۴] – سوره سبا (۳۴)آیه ی ۱۳
[۵] – باد مشرق (صبا) به فراش (= فرش گستر )تشبیه شده است.
[۶] – قبای سبز ورق :جامه ی سبز رنگ از برگ . به این صورت سبز صفت قبا و نمودار رنگ آن است . صورت دیگر (سبز ورق )که سبز را صفت پیشین ورق می شمارند نیز صحیح است.اما صورت اول ترجیح دارد . (به نقل از دکتر غلامحسین یوسفی )
[۷] – شهد فایق: شهد : عسل با موم ، عسل . فایق : برگزیده ، بهترین از هر چیزی ؛ بر روی هم یعنی عسل برگزیده ؛درمان بخش (با توجه به سوره نحل (۱۶) آیه های ۶۸-۶۹)
[۸] – نخل باسق : مقتبس از سوره ی ق (۵۰)آیه ۱۰ : والنخل باسقات
[۹] – اشاره به مفهوم سوره ی ابراهیم (۱۴) آیه ی ۳۳: و خورشید و ماه را از برای شما پیوسته مسخر کرد
[۱۰] – رحمت عالمیان اشاره است به سوره انبیا (۲۱) آیه ی ۱۰۷ : و تورا نفرستادیم مگر به صورت رحمتی برای عالمیان
[۱۱] – قسمت اخیر مبتنی است بر این جزء از آیه ی شریفه : یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه …؛سوره ی احزاب (۳۳) آیه ۵۶
[۱۲] – جلَّ و علا : دو فعل ماضی است که در اینجا به صورت صفت به کار رفته است
[۱۳] – ارتباط مفهومی دارد با این بیت ها از بوستان:
وگر سالکی محرم راز گشت ببندند بر وی در بازگشت
کسی را در این بزم ساغر دهند که داروی بی هوشی اش در دهند
کسی ره سوی گنج قارون نبرد وگر برد ره باز بیرون نبرد
[۱۴] – مراقبت: در لغت یعنی نگاهبانی ودر اصطلاح تصوف به معنی نگاه داشتن دل است از توجه به غیر حق و یقین داشتن بنده به این که خداوند در همه ی احوال عالم بر ضمیر اوست
[۱۵] – مکاشفت: در اصطلاح تصوف یعنی پی بردن روح عارف به حقایق و علامت آن را دوام تحیر در کنه عظمت خداوند دانسته اند
[۱۶] -معاملت: در لغت یعنی سوداگری ،داد و ستد ولی در اصطلاح صوفیه یعنی اعمال عبادی و صورت ریاضت
[۱۷] -بوستان :گلزار معرفت ، اشاره است به حالت بی خودی که به عارف دست داده بود
[۱۸] – منظور از بوی گل حالت خوش حاصل از دریافت معارف الهی است
[۱۹] – خیال ، قیاس ، وهم : خیال : قوه ی تخیل و تصور ؛ قیاس : اندازه گرفتن و سنجیدن دو چیز با یکدیگر . اصطلاح منطقی نیز هست و آن گفتاری است شامل دو قضیه که تسلیم به آن مستلزم تسلیم به قولی دیگر باشد . نظیر : « هر انسان حیوان است » و « هر حیوان جسم است » نتیجه : « هر انسان جسم است » . وهم : پنداشتن ،پندار ، گمان نادرست.
[۲۰] – مجلس : جای نشستن ، مجمعی برای درس و وعظ و نیز آن چه در چنین مجمعی به صورت وعظ و امثال آن گفته شود . از این رو « مجلس گفتن » کنایه از « وعظ کردن » به کار رفته است . در این جا همان معنی مجمع و سخنانی که در آن گفته می شود مقصود را می رساند؛ در عین حال نوشته اند : « مراد سعدی از تمام گشتن مجلس ، به پایان رسیدن خطبه ی آغاز کتاب است که با حمد و شکر الهی آغاز شده است . اما باید در نظر داشت که سخن از به آخر رسیدن عمر است و محدود کردن مجلس به خطبه ی آغاز کتاب از وسعت مفهوم کلام می کاهد .
[۲۱] – قالب این شعر ترکیب بند است . ترکیب بند شعری است چند بخشی که هر بخش آن از نظر قافیه و درون مایه همانند قصیده و غزل است . این بخش ها را بیت مصرع متفاوت و نامکرری به هم می پیوندد .
[۲۲] – سدرةالمنتهی. ] س ِ رَ تـُل مُ تَ ها [ )اخ (درخت کنار است بر فلک هفتم که منتهای اعمال مردم و نهایت رسیدن علم خلق و منتهای رسیدن جبرئیل علیه السلام است و هیچ کس از آن نگذشته مگر پیغمبر(ص).
بهمت ورای خرد شد که دل را جز این سدرةالمنتهایی نیابی. خاقانی.
گرش دام از چنگ شهوت رها کنی رفت تا سدرةالمنتهی. سعدی.
چو از خویشتن بازپرداختی مکان سدرةالمنتهی ساختی. نزاری قهستانی (دستورنامه(.
[۲۳] – قدما به نه آسمان(فلک) معتقد بودند« و آن عبارت است از فلک قمر (ماه) که فلک اول است و فلک عطارد (تیر) که فلک دوم است و فلک زهره (ناهید) که فلک سیم است و فلک شمس (مهر) که فلک چهارم است. و فلک مریخ (بهرام)که فلک پنجم است و فلک مشتری (برجیس) که فلک ششم است و فلک زحل( کیوان) که فلک هفتم است و فلک ثوابت که فلک هشتم و فلک اطلس یا فلک الافلاک که فلک نهم است.»
[۲۴] – عرش : تخت رب العالمین که تعریفش کرده نشود و کیفیت آن و بیان حد آن در شرع جایز نباشد. و گویند یاقوت سرخ است که از نور حق تعالی می درخشد. (از منتهی الارب) آسمانی که بالای همه آسمانها باشد. (ناظم الاطباء). جسم محیط به عالم را که فلک الافلاک باشد‚ عرش گویند. و فلک ثوابت را کرسی نامند. (فرهنگ علوم عقلی). فلک الافلاک را در اصطلاح شرع عرش گویند‚ و در اصطلاح حکما فلک الافلاک نامیده می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن جسم که محیط بر جمیع اجسام است. و بسبب ارتفاعش بدین نام خوانده شده است و یا بجهت تشبیه به تخت پادشاه است در جایگزین شدن بر آن هنگام حکم. و احکام قضا و قدر خداوند از آنجا نازل شده است. و بدانجا نه صورت و نه جسم یافت شود. (از تعریفات جرجانی). فلک الافلاک. منبر نهپایه. بام بدیع. بام رفیع. بام رواق. بحر وسیع. چرخ فلک. چرخ اطلس. چرخ برین.(آنندراج). فلک اعظم. فلک اطلس. (یادداشت مرحوم دهخدا). آسمان نهم. گرزمان و پژ آسمان. تهم. تهمتن. خاوند. محدد الجهات. (ناظم الاطباء)لا و یحمل عرش ربک فوقهم یومئذ ثمانیة )قرآن ۶۹/۱۷(; و در آنروز هشت فریشته عرش پروردگار ترا به بالای خود بردارند. وهوالذی خلق السماوات و الارض فی ستة ایام و کان عرشه علی الماء)قرآن ۱۱/۷(; اوست که آسمانها و زمین را در شش روز آفرید وعرش او بر آب بود. الذین یحملون العرش و من حوله یسبحون بحمدربهم. )قرآن ۴۰/۷(; آنان که عرش را حمل می کنند و آنانکه پیرامون آنند
به ستایش پروردگار خود تسبیح می کنند. ان ربکم الله الذی خلق السماوات والارض فی ستة ایام ثم استوی علی العرش. )قرآن ۷/۵۴(;پروردگار شما خدائی است که آسمانها و زمین را در شش روز آفریدسپس بر عرش مستوی شد و قرار گرفت.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم از او شادمان و گه ناشاد. کسائی.
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست سراسر به هستی یزدان گواست. فردوسی.
زان نفس استوی زنند علی العرش کز بر عرش آمد استوای صفاهان. خاقانی.
شعر و عرش و شرع از هم خاستند هر دو عالم زین سه حرف آراستند. عطار
- || )اصطلاح عرفا( عرش محل استقرار اسماء مقید الهی است. و آسمان را عرش گویند. و فلک الافلاک را نیز عرش گویند. و نفس کلیه را که محیط است بر اشیاء بر وجه تفصیل‚ عرش کریم و لوح قدر و لوح محفوظ و کتاب مبین و ورقاء و زمرد و یاقوت حمراء نامند. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || در تداول فارسی‚ از آن آسمان اراده کنند. مقابل فرش که از آن دنیا یا زمین خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا(.
[۲۵] – طاسک: مصغر طاس است. طاس خرد. || در بازی نرد کعب‚ کعبة‚ هر دو طاس نرد. کعبتین. رجوع به طاس شود:
نقش از طاسک زر چون همه شش می آید
از چه معنی است فرومانده به ششدر نرگس.
سلمان ساوجی.
|| مرادف طاس در معانی آویزهای طلا و نقره و اسباب زینت و حقه سیم که آنها را از رایت و بر گستوان و گردن اسب و مانند اینها درمی آویخته اند:
بهمه ملک زمین ز آنکه فرو نارد سر مهچه رایت او گشته فلک سا بینی
طاسک رایت مشکین سلبش را که ز دور چون مه بدر فراز شب یلدا بینی. اثیرالدین اومانی.
تیغ را گر آب دادندی ز لطفت در وغا آب حیوان ریختی در طاسک برگستوان. سیف اسفرنگ.
مه طاسک گردن سمندت شب طره گیسوی سیاهت. جمال الدین عبدالرزاق.
[۲۶] – طرة: کرانه جامه که پرزه ندارد. (منتهی الارب). || کرانه وادی. کرانه جوی. کرانه و طرف هر چیزی. (منتهی الارب) حاشیه :
اوصاف طره های عمایم بود همه هر جا که ذکر طره طرار می کنم. نظام قاری
دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها یابم ز عقد طره دستار حالها نظام قاری
|| موی پیشانی. موی صف کرده بر پیشانی. (منتهی الارب). طره جبین.ناصیه. و به معنی زلف و موی پیشانی‚ مرادف ناصیه‚ و فارسی ان بمعنی زلف و کاکل نیز استعمال نمایند‚ لکن از بعضی اشعار‚ طره غیرزلف استعمال می شود. ملا طغرا بمعنی دوم آورده: ا
کم ز دل شانه نیست طره باد صبا طره چو گردید جمع‚ زلف پریشان خوش است.
ظهوری بمعنی اول گفته :
نگردد شب سفید از شرمساری ز مشکین طرهای روزم سیاه است.
|| نگار جامه. (منتهی الارب). ریشه در جامه. || کنگره ای که بر سر دیوار ازآجر یا کاشی سازند. کنگره های سر بنا. || سقفی که از چوب و خشت بردروازه ها سازند و آن را بارانگیر و به هند چهجا نامند. در آنندراج ذیل عنوان طره ایوان و طره دالان آورده: چیزی از سنگ یا چوب که بر سر و روی عمارتها سازند برای محافظت باران و آن را به تازی منطقه گویند و در فارسی باران گریز ودر عرف هند جهجه خوانند و بدین معنی تنها طرة نیز گذشت. تاثیرگوید:
چشم او با طاق ابرو لیلی ایوان او طره ایوان لیلی جرگه مژگان او.
- طره دستار: طره دستار;ریشه‚ و فش و علاقه دنبوقه و شمله آن یعنی تارهای بی پود پایان اوکه زینت را گذارند.
[۲۷] – تک : بمعنی بسیار تند براه رفتن و دویدن هم هست. . بمعنی دویدن و تند راه رفتن و آن مرادف دو است چنانکه گویند تک و دو واسب رونده خوشرفتار را تکاور گویند. دو وتیزی رفتار. بدین معنی از اوستا تک از ریشه تک )دویدن)که در تاختن آمده. پهلوی تگ افغانی تک (دویدن) تگ (دویدن‚ مشی‚ گام‚ گردش) و نیز تک در اوستا بمعنی تند وتیز است :
یکی باره ای برنشسته چو نیل به تک همچو آهو به تن همچو پیل (دقیقی)
|| قعر چاه و ته حوض و امثال آن را هم گفته اند. بن و ته و قعر و پائین چیزی مانند چاه و حوض و دریا و انتهای از هر چیز. بن و زیر چیزی مانند چاه و حوض و دریا و امثال آن. ته نیز لغتی است در تک بدین معنی:
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز بینم سر مویی هم اگر در تک دریاست. (ناصرخسرو)
[۲۸] – سخت کمان. : پهلوان و تیرانداز و شه زور. درشت و بیرحم.
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمند افکنی و چوگان باز (فرخی).
کآن مرد سوی اهل خرد سست بود سخت کز بهر طمع سست بود سخت کمانیش (ناصرخسرو)
|| درشت و بیرحم :
دیدی که وفا بسر نبردی ای سخت کمان سست پیمان. (سعدی)
|| ماهر در تیراندازی. آن که کمان را بیشتر کشد تا تیر آن دورپروازتر بود : بحدی که مرغان بر سر آن آشیانه کنند هیچ تیرانداز سخت کمانی تیر بدان نتواند رسانید.
[۲۹] – زاغ : مرغی باشد که بعربی غراب گویند و آن سیاه می باشد و منقارسرخی دارد. (برهان قاطع). غراب. (منتهی الارب). بر شکل کلاغ کوچک بود که هیچ جای او سفید نباشد و پایهای او سرخ باشد.
(صحاح الفرس). مرغی سیاه که منقار سرخ دارد و در چشم او دائره ای سفید است. (آنندراج). کلاغ. غراب. پسترم. قچل. قژاوه. (ناظم الاطباء). مولف صبح الاعشی آرد: نوعی کلاغ است کوچک‚ برنگ سبز لطیف وخوش منظر. گاهی دارای منقار و پاهای سرخ. و این همان است که آن را غراب الزیتون نیز می نامند زیرا زیتون میخورد. (از صبح الاعشی ج ۲ ص۷۶). یکی از اقسام غراب زاغ است که مشهور به غراب الزرع ودارای پیکری است بقدر کبوتر و منقار و پاهای او قرمز می باشد. زهره آن رنگ سفید را جلا می دهد.
)از تذکره ضریر انطاکی). محقق حلی گوید: زاغ که همان غراب الزرعاست حلال است. (شرایع محقق حلی). دمیری آرد: از انواع غراب است که غرابالزرع. (کلاغ دشت) و غراب الزیتون خوانده می شود و دارای اندامی کوچک و منظری زیبا و ظریف است و منقار و پاهای بعضی از زاغهابرنگ قرمز می باشد. و صاحب عجایب المخلوقات که گوید زاغ نام غراب سیاه و بزرگ است اشتباه کرده است. (از حیوة الحیوان: زاغ). و درهمان کتاب آمده‚ بیهقی گوید: از حکم شرع درباره خوردن غرابهاپرسیدم او گفت نوع بزرگ و سیاهش را مکروه میدارم و اما خوردن قسم کوچک آن را که زاغ گویند باک نیست – انتهی. از سخنان دمیری برمی آید که زاغ مرادف غراب نیست بلکه قسمی خاص است از آن ومتداول میان فارسی زبانان نیز اکنون چنان است که قسم حلال گوشت را زاغ یا کلاغ زاغی و قسم حرام گوشت (بزرگ و سیاه) را کلاغ خوانند:
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بیخبرا. رودکی
[۳۰] – فَراغ: پرداختن . پرداخته شدن. فارغ شدن. || تهی شدن. || آسایش و فراغت. (ناظم الاطباء) :
هرکه او خورده است دود چراغ بنشیند به کام دل به فراغ. سنایی.
|| خلوت : فراغ عبادت از این به میسر شود. (گلستان(.
[۳۱] – راغ. : دامن کوه. (غیاث اللغات) دامن کوه که به جانب صحرا باشد. (آنندراج ):
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری. رودکی.
|| صحرا. (غیاث اللغات ) صحرای سبزه زار.(از شعوری ج۲ ورق ۸):
بزرگان ببازی به باغ آمدند همه میش و آهو به راغ آمدند. فردوسی.
|| زمین نشیب و فراز که چمنزار و شکوفه زار باشد. (از شعوری ج۲ورق || مرغزار. (برهان)
کجا باغ بودی همه راغ بود کجا راغ بودی همه باغ بود. ابوشکور بلخی.
[۳۲] – مخزن. : گنجینه. (منتهی الارب) جای جمع کردن مال. جای نهان کردن مال و گنجینه. انبارخانه و خزانه و پوته و جای ذخیره. ج‚ مخازن. (ناظم الاطباء):
در گنجخانه ازل و مخزن ابد هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند. ناصرخسرو.
[۳۳] -
کبک: پرنده ای است مشهور ومعروف و آن دو قسم می باشد دری و غیر دری هر دو به یک شکل وشمایل لیکن دری بزرگتر و غیر دری کوچکتر است. (برهان). این پرنده بیشتر در کوهسارها زیست کند. قبج‚ معرب کبگ. (الفاظ الفارسیه المعربه تالیف ادی شیر) پرنده معروف است و اعراب گوشت او را از جمله طعامهای بسیار لذیذ شمارند و چون خواهند این مرغ رابگیرند از هر طرف او را بپرانند تا وقتی از پرواز باز ماند و خسته شودبا دست بگیرند. (قاموس کتاب مقدس). پرنده ای است از راسته مرغان خانگی که قدی کوتاه و تنهای خپله دارد‚ دمش کوتاه و سرش کوچک وبدون کاکل است‚ منقارش کوتاه و ضخیم و استخوان تارس (بامقایسه استخوان آدمی میتوان گفت استخوان کف پا) در این حیوان نسبتا بلند و بدون پر است. در حدود هشت گونه از این پرنده شناخته شده که همه در نقاط کوهستانی آسیا و اروپا می زیند. معمولا این پرنده در اماکن بدون درخت و باصطلاح روباز زندگی می کند و روی شاخه ها نمی رود و اکثر یک زوج نر و ماده با هم می زیند. کبک نر و ماده به یک اندازه اند‚ لیکن رنگ نر زیباتر و روی سینه اش لکه ای قهوه ی یدیده می شود. پای کبک پیر خاکستری و کله اش زرد است..روزها را کبک در محلی ایمن می گذراند ولی صبح زود و غروب بجستجو و جمع آوری دانه و حشرات و تخم و جوانه علف می پردازد. این پرنده در اسارت تخم می کند ولی بر روی تخم نمی خوابد. بدین جهت برای تربیت و ازدیاد آن باید در منازل چمن تهیه کرد تا کبک در آن تخم بگذارد و بعدا تخمها را جمع آوری و زیر مرغ کرچ بگذارند تا جوجه کبک بیرون آید. جوجه کبک سبزی و تخم مورچه و حشرات را می خورد.(فرهنگ فارسی معین) :
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین هزار بنده ندارد دل خداوندی. شهید بلخی.
- تک کبک ; روش کبک. رفتن کبک :
کلاغی تک کبک در گوش کرد تک خویشتن را فراموش کرد. نظامی (از امثال و حکم دهخدا(.– روش کبک ; راه رفتن کبک. رفتار کبک : کلاغ خواست راه رفتن کبک را بیاموزد راه رفتن خود را هم فراموش کرد. (امثال و حکم دهخدا(.
خاقانی آن کسان که طریق تو می روند زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست. خاقانی.
- کبک بیابانی ; منظور صاحب آنندراج از کبکی که در بیابان زید نه در کوه‚با در نظر گرفتن آنکه بیابان توسعا بمعنی دشت و کوه است بنظرنادرست آید. شاید منظور از کبک بیابانی نوعی کبک باشد که امروزه به کبک مرغی یا کبک مرغزار مشهور است.
[۳۴] – نادره: بی مانند. )فرهنگ نظام(. مرد بی نظیر وبی مانند. )ناظم الاطباء)|| طرفه. طریفه:
نادره کبکی بجمال تمام شاهد آن روضه فیروزفام. جامی.
|| هر چیز کمیاب. هر چیز تازه و تحفه. (ناظم الاطباء). طرفه. نفیس.دیریاب. تنگیاب. قیمتی
|| هر چیز عجیب و شگفت.
[۳۵] – شاهد: مشاهده کننده امری یا چیزی. حاضر. (از منتهی الارب). نگاه کننده. (از اقرب الموارد). ج‚ شهود و شهد :.
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع در مذهب عشق شاهدی بس باشد. سعدی.
- شاهدالحال ; گواه حاضر و ناظر
- شاهد بودن ; شاهد بر شی یا کسی بودن. بر وقوع امری یا چیزیناظر بودن. حضور داشتن-
- شاهد قضیه بودن ; گواه و ناظر حادثه بودن. قضیهای را مشاهدهکردن. دیدن حادثهای که واقع شده است.
||(اصطلاح عرفان) معشوق‚ محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور اونزد معشوق در تصور و خیالش. (فرهنگ مصطلحات عرفاء). || اداء شهادتکننده و گواه. (منتهی الارب) ج‚ شهد وشهود و اشهاد. (اقرب الموارد). گواه. آنکه بر امری شهادت دهد :
قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین. منوچهری.
|| در اصطلاح عرفا بمعنی حاضر آمده است « و شاهد الحق شاهد فیضمیرک» و تجلی جمالی ذات مطلق را در لباس شاهد عیان و بیان فرموده اند و گفته شده است که شاهد حق است به اعتبار ظهور و حضور.
[۳۶] – روضة: مرغزار. (منتهی الارب)در بلاد عرب روضه های فراوان یافت شود. معروفشان آنها هستند که
مضاف واقع شده اند که قریب صدوسی وشش کلمه است و روضةعبارتست از زمینهایی است که بواسطه سیراب شدن‚ گیاه و سبزه می رویاند و وقتی که پرگیاه شد حدیقه اش نامند. (از معجم البلدان). ||گلخانه و گلستان. (ناظم الاطباء(.
[۳۷] – فیروزه. : پیروزه. فیروزج. یکی از سنگهای آذرین که ترکیب آن عبارت از فسفات ئیدراته آلومینیوم طبیعی است و سختی آن مساوی شیشه یعنی برابر با ۶است. فیروزه به مناسبت رنگ آبی درخشانی که دارد در شمار سنگهای گرانبها شناخته می شود. همیشه بی شکل است و در حالت طبیعی رگه های
قهوه ای یا سفید مشاهده می شود. شکست فیروزه ناصاف است و معمولا رنگش در برابر رطوبت یا خشکی هوا و در ارتفاعات تغییر می کند.مرغوبترین نوع فیروزه دارای رنگ آبی آسمانی و مخصوص ایران است و در محلی موسوم به معدن در نزدیکی نیشابور وجود دارد. درترکیه و هند نیز معادن فیروزه موجود است که رنگهای آنها غالبا آبی مایل به سبز یا سبز زیتونی و سبز مایل به زرد است. پیروزه. فیروزج.
حجرالظفر. حجرالغلبه. حجرالعین. حجرالجاة. (فرهنگ فارسی معین)
[۳۸] – تیزرو: رهوار. نوند. تندرو. تیزپا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزگام. (آنندراج). پرشتاب. سریع
[۳۹] – تیزدو: تیزتگ. تندرو(منتهی الارب(.
[۴۰] – تیزگام.: تیزقدم و تیزتک. (آنندراج). تندرو و اسب راهوار.(ناظم الاطباء). سریع:
شهنشاه برداشت زین و لگام به نزدیک آن اسب شد تیزگام. فردوسی.
[۴۱] – خوش روش: آن که رفتار خوش دارد.صاحب اخلاق حمیده. خوش کردار. خوش عمل.
[۴۲] – خوشخرام:خوش رفتار و رعنا.(ناظم الاطباء). کشخرام. (یادداشت مولف(
ای کبک خوشخرام که خوش می روی بایست غره مشو که گربه عابد نماز کرد. حافظ
[۴۳] – متناسب: مشابه و مانند. (ناظم الاطباء) || فراخور. جور. سازوار. هماهنگ. موافق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شعار و دثار من متناسب باشد. (کلیله و دمنه(.
[۴۴] – خطوات: ج خطوة ( خطوة: یک گام. اسم است بر وزن فعله)
[۴۵] – متقارب: با یکدیگر نزدیک گردنده. (آنندراج). نزدیک ونزدیک به یکدیگر. (ناظم الاطباء). فرهنگستان ایران «همرس» رابجای این کلمه پذیرفته است:
و این اقوال متقارب المعنی است.(ابوالفتوح رازی‚ یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
[۴۶] – شاگردی: مقابل استادی. (برهان قاطع) عمل شاگرد. تلمذ :
بشاگردی هر آن کو شاد گردد بود روزی که هم استاد گردد. ناصرخسرو.
- به شاگردی رفتن ; نزد استادی به تحصیل رفتن. به تلمیذی رفتن.متعلم شدن در مکتب استاد :
بنزد مرکبش چون تیز گردد به شاگردی رود باد شمالا . عنصری
[۴۷] – رفتار: سلوک. (ناظم الاطباء) || طریقه حرکت. (ناظم الاطباء). طرز حرکت. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال :روش کبک به تقلید نیاموزد زاغ هم ز رفتار طبیعیش درافتد به خطا
سیدنصرالله تقوی (از امثال و حکم دهخدا(.
کلاغ رفت راه رفتن کبک را بیاموزد رفتار خودش را هم فراموش کرد (امثال و حکم دهخدا ج۳ ص ۱۲۲۳(
[۴۸] – قدم کشیدن: قدم گشادن. کنایه از راه رفتن. || بازماندن از رفتار. (آنندراج):
چو مور خسته از آن میکشم قدم از راه که توشهای بجز از ضعف نیست در کمرم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج(.
[۴۹] – رقم کشیدن: نوشتن. نگاشتن. (ناظم الاطباء( :
در عالم علم آفریدن به زین نتوان رقم کشیدن. نظامی.
قیاس کردم تدبیر عقل در ره عشق چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی. حافظ.
|| نشان گذاشتن. علامت نهادن :
سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند.
خاقانی.
[۵۰] – غرامت زده: کسی که غرامت کشد. تاوان زده. تاوان کشیده.
[۵۱] – فصل: مانع و حاجز میان دو چیز. || هر جای پیوستگی دراستخوان هر بند اندام. || بخشی از کتاب یا رساله و معمولا فصل را از باب کوچکتر گیرند. (فرهنگ فارسی معین) :
این فصل تقریرکرده شود و خان نشاط کند که این عهد بسته آید. (تاریخ بیهقی(.
[۵۲] – فسانه: مخفف افسانه است.(از حاشیه برهان چ معین). افسانه و حکایت بی اصل. (برهان). حکایت و سرگذشت بی اصل بود که زنان گویند. (صحاح الفرس). مثل. داستان. افسانه. (یادداشت بخطمولف):
شاد زی با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد. رودکی.
[۵۳] – شبگیر: صبح و سحرگاه. (برهان). وقت سحر. پیش از صبح. اول صبح. (آنندراج):
گرانمایه شبگیر برخاستی زبهر پرستش بیاراستی. فردوسی.
|| حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام)راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیمشب. (برهان). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل «ایوار» بود و بلند از صفات او وبا لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج):
یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار در سایه همسایه دیواربدیوار. هدایت.
|| کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد. || شب. || آخر شب. (ناظم الاطباء (. || نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان)
[۵۴] – شبیخون: تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بردشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بیخبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون بالفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن وچکیدن مستعمل است. (آنندراج) :
کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی
[۵۵] – قابیل: فرزند آدم و حوا و برادر هابیل است. در داستانهای دینی آمده است که هر نوبت حوا حامله می شد خداوند یک پسر و یک دختر به او کرامت می کرد و آدم به فرمان خدا دختر بطنی را با پسر بطن دیگر به ازدواج درمی آورد. چون قابیل با توام خود اقلیما متولد شد و پس ازوی هابیل با لبودا بدنیا آمدند و همه بحد بلوغ رسیدند‚ آدم اقلیما را نامزد هابیل کرد و لبودا را به زوجیت قابیل منسوب گردانید. قابیل ازقبول این امر سرپیچی کرده گفت من هرگز در مفارقت خواهر همزاد خود اقلیما که در حسن و جمال یگانه و بی مثال است از پای ننشینم. وسرانجام آدم قابیل و هابیل را گفت که قربان کنند و قربانی هریک قبول افتد اقلیما او را باشد. قربانی قابیل مورد قبول واقع نگردید و این امرخشم او را بیش از پیش برانگیخت. و هابیل را به کشتن تهدید کرد.هابیل گفت خداوند قربانی را از پرهیزکاران می پذیرد و اگر تو به آهنگ کشتن من دست بکار شوی من دست نگاه می دارم زیرا از خدامی ترسم و قابیل همچنان در کمین هابیل بود تا آن که او را بر سر کوهی
خفته یافت سنگی برگرفت و او را با ضربه سنگ از پای درآورد. سپس جنازه او را برداشته حیران و سرگردان به این طرف و آن طرف می کشاند و نمی دانست که با آن چه کند. ناگاه دو کلاغ پیش چشم او به نزاع مشغول شدند یکی از آن دو دیگری را کشت و با منقار خویش زمین را گود کرد و لاشه کلاغ مرده را زیر خاک پنهان ساخت. قابیل ازمشاهده این صورت درسی فراگرفت و به دفن برادر پرداخت. (از تاریخ حبیب السیر ص۲۱ و ۲۳(.
[۵۶] – تنیدن: کار جولاهه و عنکبوت‚ بمعنی بافتن. (غیاث اللغات) بافتن ونسج کردن. پیچیدن.
[۵۷] – دلگیر: دل گرفته. غمگین و محزون و گرفته خاطر. (آنندراج). متنفر. رنجیده.آزرده خاطر. پر از حزن و اندوه. ملول. دلتنگ. محزون. پرملال.دلشکسته. (ناظم الاطباء). کمی متاثر از رفتار یا گفتار و یا کرداردیگری. کدورت خاطر داشته از دیگری.
- دلگیرشدن ; رنجیدن. کمی ناراضی و مغموم گشتن. کمی ملول شدن از رفتار یا گفتار دوستی یا خویشاوندی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج)
|| دل گیرنده. تکدرآور. حزن آور. غم انگیز.اندوه آور. اندوه آرنده. تاثرآور. دلتنگ کننده. خفه. بیروح :
من آیم با تو تا گرگان به نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. )ویس و رامین(.
.|| مزاحم. ناسازگار. غیرمطبوع. که دل گیرد :
مکن کاین میش دندان پیر دارد به خوردن دنبه دلگیر دارد. نظامی.
|| رباینده دل. اسیرکننده دل. گیرنده دل :
چه می خوردن چه چوگان و چه نخجیر همه بی تو نه پدرام است و دلگیر. )ویس و رامین(.
[۵۸] – در رکاب کسی یا چیزی بودن : مطیع او بودن. پیرو او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن : ای دولت در رکاب بختت چون جنت درعنان کعبه. خاقانی
[۵۹] – حرمان : بی روزی کردن. بازداشتن. منع کردن. بی بهرگی. ناامید کردن. نومید کردن.
[۶۰] – بازار گرم داشتن ; بازار با رونق داشتن. بازار بسیارمعامله وپرخریدار داشتن
[۶۱] – شبرو: او که در شب رود. رونده درشب.|| سالک و پارسا. (ناظم الاطباء).|| عسس. (ناظم الاطباء). || عیار. || دزد. (فرهنگ نظام)
[۶۲] – پایمال: لگدکوب. پی خسته. مدعوس. پی سپر. خراب. (غیاث اللغات) نیست و نابود:
سواران همی گشته بی توش و هال پیاده ز پیلان شده پایمال. اسدی.
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی.
|| پائین پای. صف نعال :
تارک گردونت اندر پایمال ابلق ایامت اندر پایگاه. انوری.
- پایمال کردن ; سپردن زیر پای. پاسپر کردن. پی سپر کردن. پی خسته کردن. لگدکوب کردن. له کردن در زیر پای. پامال کردن. توطو. توطئه.تکتکه.
بسا نام نیکوی پنجاه سال که یک کار زشتش کند پایمال. سعدی.
- امثال :زور حق را پایمال کند ; الحکم لمن غلب. فرمان چیره راست.
[۶۳] – رنگ : لون. (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد‚ بعربی لون گویند. (فرهنگ نظام). لون یعنی اثرمخصوصی که در چشم از انعکاس اشعه نور در روی اجسام پدید آید.(ناظم الاطباء). آرنگ. گون. گونه. (برهان قاطع). صبغ. (مهذب الاسماء).صباغ. صبغة(از منتهی الارب). فام. .
رنگ از نظر فیزیکی: اثری است که در روی چشم از انوار منعکس بوسیله اجسام احساس می شود.
رنگ اجسام: بغیر از منابع نور‚ رنگ هر جسم بستگی به نوری دارد که آن جسم منعکس میکند و یا از خود عبور می دهد.
این کلمه مانند گون و گونه و فام با کلمات دیگر ترکیب مییابد و معانی گوناگونی از ترکیب آنها پیدا می شود‚ مانند سفیدرنگ‚ سیاهرنگ‚زردرنگ‚ لعلرنگ‚ خوشرنگ‚ پررنگ‚ کمرنگ و غیره.
- به رنگ ; از حیث رنگ. لونا :
همه راغها شد چو پشت پلنگ زمین همچو دیبای رومی به رنگ. فردوسی.
- پیروزه رنگ ; برنگ پیروزه. فیروزه رنگ. برنگ آبی پیروزه ای :
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ دو چشمان پر از خون و رخ بادهرنگ. فردوسی.
- رنگ بکار آوردن ; نیرنگ ساختن. مکر و حیله کردن :
چو داند که تنگ اندرآمد نشیب بکار آورد رنگ و بند و فریب. فردوسی.
سوی سیستان رفت باید کنون بکار آوری جنگ و رنگ و فسون. فردوسی.
|| مثل. (برهان قاطع). مانند. نظیر. شبه. || ناراستی. خیانت. (برهان قاطع). خیانت. (جهانگیری). || عیب. (جهانگیری) || طرز. روش.(جهانگیری) خصلت. شیوه. صفت. رسم وآیین :
بریخت برگ گل مشکبوی پروین رنگ چو شکل پروین بر آسمان کشید اشکال. ازرقی(از جهانگیری(.
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت. حافظ.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را. حافظ.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. حافظ.
[۶۴] – قامت بستن: در تداول کنایه است از به نماز واردشدن و ادای تکبیرة الاحرام . معادل قامت زدن: ایستادن. اینجا به معنای آغاز و شروع
[۶۵] – تذرو: مرغ معروف خوشرفتارکه اکثر در پای سرو گردد‚ از این جهت عاشق سرو گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی خروس صحرایی . از جهانگیری و فرهنگ حکیم نورالدین‚ و در سراج اللغات از فرهنگ قوسی نقل کرده که تذرو بذال معجم مرغی ازجنس ماکیان و خروس که در بیشه استراباد و مازندران بسیار باشد وبغایت خوشرنگ . پرنده ای است آتشخوار و خوبرفتار که بکوهپایه بود و آنرا تورنگ و ترنگ و جورپور و کبک نیز گویند. (شرفنامه منیری) و آن را به دری تورنگ گویند. (آنندراج). دراج. قرقاول.(زمخشری)
چه نامست این مرد بر سان سرو بسرخی رخانش چو خون تذرو. فردوسی.
[۶۶] – آواز دادن ; ندا. ندا کردن. خواندن. فراخواندن. تاذین. دعوت. آوا برآوردن :
آهو از دام اندرون آواز داد پاسخ گرزه بدانش بازداد. رودکی. || اعلان کردن. منادی کردن. اعلام کردن. اذان. اطلاع دادن
[۶۷] – پهلوان: منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع‚ و مجازا بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیه برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور
و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست; بنیرو و دلیری از عهده آن برمی آید. || امیری که بمردی و سپاه کشی از او بهترنباشد. (نسخه ای از لغتنامه اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس).سپهبد لشکر باشد بر لشکر تمام.(نسخه ای از لغتنامه اسدی):
همانا بفرمان شاه آمدی گر از پهلوان سپاه آمدی. فردوسی.
بدان تن سراسیمه گردد روان سپه چون زید شاد بی پهلوان. فردوسی.
|| در تداول فارسی زبانان قرون اخیر‚ کشتی گیر‚ زورخانه کار‚ که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج‚پهلوانان.
[۶۸] – یادباد: به یاد. یادبود. یادکرد. ذکر. و مجازا شادی سلامت :
گویم آنگاه بیارید یکی داروی خواب یادباد ملکی ذوحسبی ذونسبی. منوچهری.
|| (فعل دعایی مرکب) و در این شعر فردوسی «بلند باد«‚ « پرآوازه باد»‚ « مذکور باد» را رساند:
که نوشه زیاد از بزرگان قباد بهر کشوری نام او یاد باد.
|| و در این بیت دعای نیک رفتگان را باشد :
زمال و منصب دنیا جز این نمی ماند میان اهل مروت که یادباد فلان. سعدی.
|| و در اشعار ذیل «بخاطر باد»‚ «در حافظه باد» معنی می دهد :
دل شهریار جهان شاد باد همه گفته من ورا یاد باد. فردوسی.
|| و در اشعار ذیل علاوه بر معنی «به خاطر باد»‚ رایحه ای از صورت تحسین و شگفتی نیز وجود دارد و معنیی قریب به «خوشا» دارد :
فرخ و روشن و جهان افروز خنک آن روز یاد باد آن روز .نظامی.
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود. حافظ.
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد. حافظ.
[۶۹] – جغرافیا: کلمه معرب از اصل یونانی ژئوگرافی است مرکب از ژئو به معنی زمین و گرافن به معنی نوشتن وتشریح کردن که روی هم رفته معنی نگارش زمین است و می توان آن راچنین شرح داد و بیان کرد: تشریح دقیق و علمی وضع زمین‚ یا شرح وضع سطحی سیاره یی که بشر بر روی آن زندگی می کند.
[۷۰] – اقلیم: معرب‚ کشور و مملکت و ولایت. کشور. هفت یک بهره ربع مسکون چه باعتقاد متقدمین یک ربع از چهار ربع کره ارض مسکون است و سه ربع دیگر را آب گرفته و این ربع را که ربع مسکون نامند ازشمال تا خط استواء بر هفت قسمت کرده و هر قسمتی را اقلیم نامیده اند. ج‚ اقالیم.(منتهی الارب) بخشی از زمین. یاقوت گوید: مردم اندلس ] اسپانیا [ هر قریه کبیره جامعه را اقلیم خوانند و آنگاه که اندلسی گوید من ازمردم فلان اقلیم باشم مراد او بلده یا رستاقی است. از لغت یونانی کلیما و اصلا بمعنی خمیدگی و انحنا وانحراف بوده و اصطلاحا بمعنی تمایل و انحراف ناحیه ای از زمین نسبت به آفتاب است. هر اقلیم منسب به یکی از سبعه سیاره است و در بعضی کتب اسمای هفت اقلیم و مناسبت هر یکی بسیارهای نوشته اند چنانکه صاحب مویدالفضلا نوشته است که هندوستان بزحل و چین بمشتری وترکستان بمریخ و خراسان یعنی ایران بشمس و ماوراءالنهر یعنی توران بزهره و روم بعطارد و بلخ بقمر منسوب است و اطلاق اسم اقلیم بر این فلکهای مذکور مخالف قرارداد حکماست.(غیاث اللغات):
کجا رفت اسکندر نامور کزو گشت اقلیم زیر و زبر. فردوسی.
[۷۱] – لنگر: اسبابی معروف برای نگاه داشتن کشتی ها هر جا که بخواهند به کار برند و همواره در عقب کشتی آویخته باشد. (از قاموس کتاب مقدس). مرساة. قریص. انجر.(منتهی الارب). کلمه لنگر اصل کلمه انجر عرب است و با آنکرای لاتین از یک اصل باشد:
سخن لنگر و بادبانش خرد به دریا خردمند چون بگذرد. فردوسی.
صاحب آنندراج گوید: لنگر با لفظ انداختن و افکندن و گشادن و گسستنو نهادن و فروکشیدن مستعمل است. و رجوع به لنگر انداختن و لنگرافکندن شود.
لنگر گرفتن = لنگر انداختن: … توقف کردن کشتی در دریا با افکندن لنگر در آب. افکندن لنگر کشتی به دریا. || قرار گرفتن. مقام گرفتن. (غیاث(. – لنگر انداختن کسی در جائی ; توسعا متوقف شدن در هر جا. دیر درخانه کسان ماندن چنانکه چند روزی. توقف نسبتا طویل کردن.خانه نزول شدن . در خانه دیگران دیر ماندن. پوست تخت انداختن.
[۷۲] – پاس: حرس. حراست. نگاهبانی. نگهبانی. نگاهداری:
دلیر و خردمند و هشیار باش بپاس اندرون سخت بیدار باش. فردوسی.
|| رعایت کردن. مراعات کردن. ملاحظه کردن. ادب کردن :
رضای حق اول نگه داشتن دگر پاس فرمان شه داشتن. سعدی.
- پاس خاطر ; رعایت حال. مراعات خاطر
- بپاس خدمات او ; برعایت خدمات او.
بپاس دوستی شما ; به احترام و رعایت دوستی شما.
[۷۳] – سرگران: کنایه از کسی که در قهر و غضب بوده وخشمناک باشد:
زآن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین زین سخن است دلسبک عنصر طبع عنصری. خاقانی.
|| متکبر. || ملول
[۷۴] – فرقدان: تثنیه ی فرقد . فرقدین. دو ستاره درخشان در صورت دب اصغرو به فارسی دو برادران گویند. و بدان دو درمساوات و عدم مفارقت مثل زنند و یکی را انورالفرقدین و دیگری رااخفی الفرقدین نامند
[۷۵] – کیمیا: لغتی است بسیار معروف و مشهور‚ به اصطلاح اهل صنعت‚ علمی و عملی است که روح و نفس اجساد ناقصه را به مرتبه کمال رساند یعنی قلعی و مس را سیم و زرکند معرب از یونانی خمیا به معنی اختلاط و امتزاج. قیاس شود با آلشیمی و شیمی فرانسوی و کمیستری انگلیسی|| اکسیر
[۷۶] – مضیق. : جای تنگ. مکان تنگ.
[۷۷] – لامکان: از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای . بی جای. بی مکان. بیرون جای. ناکجاآباد
[۷۸] – عین الیقین: یکی از مراتب ثلاثه یقین ( علم الیقین‚عین الیقین‚ حق الیقین) است. کیفیت و ماهیت چیزی را به یقین دریافتن‚ بعد دیدن آن به چشم. یقین را سه مرتبه است: یکی علم الیقین‚ که دانستن امری یا چیزی باشد به کمال تیقن به کیفیت و ماهیت آن که اصلا بوی شک در آن نباشد. دوم عین الیقین‚ وآن دیدن چیزی است بچشم خود‚ مثلا دیدن آتش از دور‚ و این به نسبت اولی اقوی است. سوم حق الیقین‚ و آن داخل شدن است در آن چیز‚ یا خود آن چیز گردیدن یا در او محو شدن‚ مثلا داخل شدن درآتش که از دور دیده می شود و سوخته شدن در آن‚ و این یقین ازیقین دوم نیز اقوی است. و بعضی چنین مثال آورده اند که چنانچه شخصی می داند که خوردن زهر می کشد این علم الیقین است و اگر دید که روبروی او کسی زهر خورد و بمرد این عین الیقین است و اگر خودبخورد و در نزع افتد‚ این حق الیقین است.
[۷۹] – اولی الابصار: صاحبان بینایی ،مردمان روشن بین، اولی: صاحبان ، ابصار: ج بصر
[۸۰] – می: به معنی شراب انگوری است. || مطلق شراب اعم از اینکه از انگور حاصل آید یا مویز وخرما و جز آن || در اصطلاح عرفانی نزد صوفیه به معنی ذوقی بود که از دل سالک برآید و او را خوش وقت گرداند. || (اصطلاح عرفانی) به معنی محبت و عشق آید.
[۸۱] – بزم: مجلس شراب و جشن و مهمانی.وعیش و عشرت ومجلس عیش و نشاط بخصوص‚ و بدین معنی مقابل رزم است. مجلس انس. مقابل مجلس رزم
[۸۲] – ساقی: آب دهنده. ج‚ سقات.آنکه سیراب کند. آنکه تشنگی فرونشاند. آبدار ||. باده ده‚ شراب ده. می گسار. آنکه شراب بحریفان پیماید. آنکه می در ساغر حریفان درافکند. غلامان خوبروی که در بزمها می بحریفان می پیمودند || نزد صوفیه‚ فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق دلهای عارفان را معمور دارند. || نزد سالکان پیر کامل و مرشد مکمل. || صور جمالیه که ازدیدن آن سالک را خماری و مستی حق پیدا شود. || نیز حق تعالی ساقی صفت گشته شراب عشق و محبت به عاشقان خود می دهد‚ و ایشان را محو و فانی می گویند. و این معنی را جز ارباب ذوق و شهود دیگری درنمی یابد
[۸۳] – مطرب: سرودگوینده. خنیاگر. آن که سرود گوید و کسی را به طرب می آورد. اهل طرب و مغنی و آوازخوان و ساززن و رقاص. نزد صوفیه فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق‚ دلهای عارفان را معمور دارند. و نیز به معنی آگاه کنندگان عالم ربانی آید‚ و مطرب پیرکامل و مرشد مکمل را گویند
[۸۴] – مغ: گبر آتش پرست باشد و مغان جمع آن. طایفه ای ازپارسیان را که پیرو زردشت اند. مجوسی. اوستائی »مگه« ‚ «موغو» ‚ پارسی باستان«مگو» ‚ پهلوی « مگو» . فردی از قبیله مغان. || موبد زردشتی. نزد نویسندگان قدیم از کلمه مغ پیشوای دینی زرتشتی اراده شده است. از همین کلمه است که در همه السنه اروپایی ماژ(magic) موجود است.
[۸۵] – دیر: خانه ای که راهبان در آن عبادت کنند و غالبا ازشهرهای بزرگ بدور است و در بیابانها و قله های کوه ها برپا گردد وهر گاه در شهر بنا گردید آن را کنیسه )کلیسا( یا بیعة گویند و بعضی میان این دو فرق گذارند که کنیسه از آن یهود است و بیعة متعلق به نصاری است. جوهری گوید ریشه دیر[ نصاری] از کلمه دار است وجمع آن ادیار و خداوند دیر را دیرانی گویند و ابومنصور گفته است که دیرانی و دیار خداوند دیر و ساکن آن و آباد کننده آن است گویند دار‚ دیار‚ دور. و جمع قلت ادور‚ ادءر و دیران و آدر بنابر قلب و نیز گویند || نزد صوفیه عالم انسانی را گویند.
[۸۶] – شاهد: مشاهده کننده امری یا چیزی. حاضر. نگاه کننده. ج‚ شهود و شهد || اداء شهادت کننده و گواه. ج‚ شهد وشهود و اشهاد. || در اصطلاح عرفان معشوق‚ محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور اونزد معشوق در تصور و خیالش. || در نزدسالکان‚ حق را گویند به اعتبار ظهور و حضور‚ زیرا که حق به صوراشیاء ظاهر شده و «هوالظاهر» عبارت از آن است
[۸۷] – زنار: هر رشته را گویند عموما. ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند || آنچه ترسایان بر میان بندند. رشته مانندی که ترسایان بر میان بندند. نشان ترسایان ||اصطلاح تصوف بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین ومتابعت راه یقین و در کشف اللغات میگوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد عبادت راست و درست باید کرد
[۸۸] – مجموعه: جمع شده و گرد آمده و گردآورده و فراهم آمده || مخزن. خزانه. گنجینه
[۸۹] – سفت:در اوستا « سوپتی» به معنی شانه در پهلوی « سوفت» درپارسی باستان « سوپتی». کتف و دوش
[۹۰] – اصناف: ج صنف. قسمها و انواع و گونه ها و گروه ها‚ و این جمع صنف است. نوع ها. اشکال. اجناس گوناگون: اصناف قبایل; قبایل مختلف.اصناف مختلفه; اقسام مختلفه.
[۹۱] -وسایط: وسائط. ج وسیطة. || در تداول فارسی جمع واسطه گفته می شود|| (اصطلاح صوفیه) اسبابی که به تعلق کردن آن به مراد رسند
[۹۲] – تعبیة: ساخته و ترتیب داده و مقرر شده و جای گرفته:
دهرسیه کاسه ایست ما همه مهمان او بی نمکی تعبیه است در نمک خان او خاقانی. || آماده کردن و ترتیب دادن چیزی. نظم و ترتیب دادن :
این دولت و این ملک ببازی نتوان داشت بازی نبود تعبیه اختر سیار.امیرمعزی .
|| پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. پنهان داشتن. به حیله و مکر در جایی قرار دادن : و در میان ما به عیاری تعبیه شده تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان).
[۹۳] – قرب: نزدیک شدن. نزدیک گردیدن.
[۹۴] – حضرت: حضور. مقابل غیبت‚ غیاب – بحضرت‚ در حضرت ; بحضور || نزد. خدمت. پیش. نزدیکی. (با نظر تبجیل و احترام): به حضرت; به پیش حضور || درگاه. آستانه || پیشگاه || مقام خلافت || لقب تعظیم و بزرگداشت است در آغاز بجای جناب به معنی درگاه بکاررفته.حضرت ربوبیت ; درگاه باری تعالی.
[۹۵] – تن دردادن: کنایه از راضی شدن و قبول کردن باشد.
[۹۶] – طوع: فرمانبرداری. فرمانبرداری کردن. اطاعت. اختیار
[۹۷] – میل و اراده . خواست
[۹۸] – اکراه.: به ناخواه و ستم بر کاری داشتن. به کار خلاف میل واداشتن کسی را. اجبار || فارسیان به معنی کراهیت و سماجت استعمال نمایند. || ناخوش داشتن. ناپسند داشتن. نفرت و ناپسندی و کراهت. || ناخواست.فشار. زور. عدم رضامندی. عدم میل و عدم رغبت.
- به اکراه ; بعنف. بزور. بکراهت. به ناخواست. بزور
[۹۹] – اجبار: جبر. بستم بر کاری داشتن. || بمذهب جبر منسوب کردن. نسبت کردن با مذهب جبر || اکراه. مقابل اختیار.
[۱۰۰] – قهر: چیره شدن و غلبه کردن. || خوار کردن. چیرگی. غلبه. ||ظلم و جور و ستم و تعدی. || توانایی و قوت. || انتقام. || سختی ودرشتی. || آزار. || عذاب. || تعذیب و عقوبت و سیاست و تنبیه. || غضب و خشم و کین. || خشم از روی ناز.|| در تداول خلا ف صلح و آشتی. ||(اصطلاح عرفان) تایید حق باشد بفنا کردن مرادها وبازداشتن نفس از آرزوها: هو القاهر فوق عباده.
[۱۰۱] – قبضة: [ قُ ض] یک مشت از هر چیزی. بمشت گرفته.
[۱۰۲] – الوهیت: خدایی. ربوبیت.معبودیت. خدا بودن: بغرور این مملک دعوی الوهیت کرد.(گلستان) || (اصطلاح تصوف) نام مرتبه ای است جامع تمامی مراتب اسماء و صفات.
[۱۰۳] – ربوبیت: الوهیت و خدایی. خدایی و پروردگاری. مقابل عبودیت. خداوندی. زمخشری گوید: ربوبیت
نزد صوفیه اسم است مرتبه مقتضه نامهایی را که موجودات طالب آن می باشند از اینرو در تحت اسم رب این نامها نیز مندرج باشند مانندعلیم‚ سمیع‚ بصیر‚ قیوم و ملک و مانند آن || سلطنت. || برترین قدرت و توانایی.
[۱۰۴] – معذور: ملامت ناشده و دارای عذر و دارای بهانه و آنکه عذر و بهانه وی پذیرفته باشد. ||معاف.
[۱۰۵] – سر و کار: معامله و کار. علاقه. ارتباط :
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز.
[۱۰۶] – دستکاری: با دست کار کردن. صنعت وکار دستی. صنعت کاری. صنعت :
چو ده گانه ای ماند از آن زر بجای در آن دستکاری بیفشرد پای. نظامی.
به کهپایه دارم یکی دسکره که بر دستکاریش باد آفرین. نزاری قهستانی.
|| کسب و حرفت و تجارت و پیشه. || پیشه وری. || تیزدستی. || || دست بردن در چیزی. مرمت کردن : چون نیر اعظم سایه بر برج میزان افکند و سپاه مهر و ماه در ضمن باغ و راغ دستکاری آغاز نهاد– دستکاری کردن ; در مصنوعی یا کاردستی و یا نوشتهای دست بردنو بر آن افزودن یا از آن کاستن به قصد تخریب و غالبا به نیت بهترساختن یا دستکاری کردن استادی نقاشی شاگردی را آن است که بعد
از اتمام کاری یا صنعتی تزیین و اصلاح آن نمایند تا هرکه در کنه آندررود خرده در آن نتواند گرفت
[۱۰۷] – بوقلمون: دیبای رومی را گویند و آن جامه ای است که هرلحظه برنگی نماید. معرب و محرف از «خامائیلئون» یونانی. دیبای رومی که رنگ آن متغیر نماید.
- فرش بوقلمون ; فرش رنگارنگ. کنایه از گلهای رنگارنگ
|| نام مرغی هم هست. || هر چیزرنگارنگ. متلون. گونه گون
[۱۰۸] – ملا.: جماعتی از اشراف مردمان. گروه بزرگان.
- ملا اعلی ; گروه فرشتگان در عالم بالا.
- ملا الاعلی ; گروه فرشتگان در عالم علوی‚ چه ملا به معنی گروه مردم اشراف و اعلی به معنی برتر‚ صیغه اسم تفضیل. – || عقول مجرده و نفوس کلیه.
[۱۰۹] – کروبی.: فرشته مقرب. مهتر فرشتگان. سادات الملائکه. در تورات کروب و جمع آن کروبیم آمده و به فرشتگانی اطلاق می شده که ازحضور خداوند فرستاده می شوند یا آنکه همواره در نزدش حاضرند وگفته شده است که ایشان دارای دو بال هستند
[۱۱۰] – روحانی: منسوب به روح یعنی آنچه از مقوله روح و جان باشد . عالم روحانی ; عالم عقل و نفس و صور است و آن محیط به عالم افلاک و عالم افلاک محیط به عالم ارکان است‚ مقابل آن عالم جسمانی است که عبارت از فلک محیط و مافیهاست از افلاک و عناصر || در تداول کنونی فارسی زبانان‚ به عالم وفقیه و طالب علوم دینی اطلاق می شود. || آدمی و پری‚ و گفته اند آنکه خود روح باشد نه تن مانندفرشتگان و پریان‚ و صاحب صراح گوید: روحانی فرشته و پری است و هر شی ذی روحی را نیز روحانی گویند و جمع آن روحانیون است- روحانیان ; ج فارسی روحانی است. فرشتگان و پریان. بنی جان‚ یا جنیان برادران دیوان و پریان. ملائکه ای که موکل کواکب سبعه اند.
[۱۱۲] – تصرف: دست در کاری کردن. دست در کاری زدن. || برگردیدن. دگرگون شدن روزگار بر کسی. || حیله و تقلب کردن درکاری || توجه وتملک و ضبط و قبض. || حکومت و اختیار و قدرت و اقتدار و توانایی فوق العاده.
[۱۱۳] – تخمیر: پوشانیدن چیزی. .پوشانیدن روی. || مایه کردن در خمیر وگذاشتن آرد و گل و مانند آن را تا خمیر شود. مایه کردن در خمیر. ||سرشتن. . سرشته و سرشتگی:
چون شوم نابود از غم باز بهر سوختن عشق از آب و گل پروانه تخمیرم کند. منیر
- تخمیر اربعین ; کنایه از مدت خلقت آدم است. ماخوذ است از حدیث: خمرت طینة آدم بیدی اربعین صباحا.
- ضمیر محبت تخمیر ; دلی که با محبت سرشته شده باشد
[۱۱۴] – خزانه داری: عمل خزانه دار خزانه دار: گنجینه دار. . گنجور.خزینه دار || تحویلدار.
[۱۱۵] – خزانه: محلی بوده است که در سرای پادشاهان وامیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی رابدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هرهدیه ای بدانجا می رفت
[۱۱۶] – ملک : پادشاهی. بزرگی و فر و عظمت. وسلطه. || ماسواالله از ممکنات موجوده و مقدوره عالم شهادت عالم محسوسات طبیعی. || در شرح اصطلاحات صوفیه نوشته عبارت است از عالم شهادت چنانکه ملکوت عالم غیب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق . عالم شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصر‚ عالم ملک گویند :
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند. حافظ
[۱۱۷] – ملکوت: پادشاهی. بزرگی و چیرگی. ملکوة. عزت وبزرگی و عظمت و سلطان. پادشاهی و پروردگاری و تصرف:
الهی درملکوت تو کمتر از مویم سخن بیهوده تا کی گویم.
و این کلمه بر وزن فعلوت است که از ملک مشتق شده‚ مانند رهبوت از رهبة. و به صورت ملکوة آید || عالم فرشتگان. محل قدیسین در آسمان.(اصطلاح تصوف) عالم معنی که عالم ارواح است و بعضی به معنی عالم غیب نوشته و در بعضی از رسائل تصوف مسطور است که ملکوت مقام عبادت فرشتگان است‚ یعنی طاعت و عبادت بی قصور و بی فتور حاصل شود چنانکه مقام عبادت ملائکه است. ملکوت عبارت از باطن جهان است و ملک عبارت از ظاهرآن و بحقیقت ملکوت هر چیز جان آن است که آن چیز به او قائم است وجان همه چیزها به صفت قیومی خدای عز و جل قائم است‚ چنانکه فرموده: بیده ملکوت کل شی. و نیز مرتبه صفات را جبروت خوانند و مرتبه اسماء را ملکوت نامند و در لطایف اللغات می گوید: ملک در لغت ماسوی الله از ممکنات موجوده و معدومیه و مقدوره . عالم مجردات را به طور مطلق عالم ملکوت گویند. بعضی گفته اند هر شی از اشیاءرا سه قسم است: ۱- ظاهر که ملک خوانند. ۲- باطن که ملکوت نامند. ۳- جبروت که حد فاصل است. و بالاخره عالم ملکوت عالم صفات است بطورمطلق.
[۱۱۸] – ملائکه: ماخوذ از تازی‚ فرشتگان. جمع ملک است. در اصل ملائک بود تاء به جهت تاکید معنی جمع
زیاده کرده اند چنانکه ملاحده جمع ملحد و صیاقله جمع صیقل. || در اصطلاح فلاسفه اسلام مراد از ملائکه عقول مجرده و نفوس فلکیه و ارواح مجرده اند که تصرف در عنصریات کنند و شیطان عبارت از قوت
متخیله است و برای هر فلکی روحی است کلی که از آن ارواح زیادی منشعب شود.
[۱۱۹] – تفرس: فراست بردن. دانستن بعلامت و نشان. دریافتن چیزی را در نظر اول بعلامات وآثار. دریافت بفراست و زیرکی و ادراک و فهم و هوشیاری
[۱۲۰] – ابلیس: از کلمه یونانی دیابلس . لغویون عرب آن را ازماده ابلاس به معنی نومید کردن یا کلمه اجنبی شمرده اند‚ و آن نام مهتر دیوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر‚ چون از سجده آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخیز زنده باشد و جزبندگان مخلص را اغوا تواند کرد. نظیر اهریمن دین زردشت. شیطان.عزازیل. خناس. ج‚ ابالیس‚ ابالسة
[۱۲۱] – تلبیس: پنهان کردن حقیقت ،پنهان کردن مکر خویش، نیرنگ سازی
[۱۲۲] – اعور: آنکه بینائی یک چشم از دست داده باشد ج‚ عور‚ عوران‚ عیران.
[۱۲۳] – کوشک: بنای بلند را گویند و به عربی قصر. هر بنای رفیع بلند و بارگاه و سرای عالی. کاخ.در پهلوی کوشک کردی کشک || قلعه.حصار. شهرپناه. || قسمی ایوان که از قبه ای پوشیده است و اطراف آن باز است.
[۱۲۴] – شخص: کالبد مردم و جز آن و تن او. در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. جسم. هیکل. اندامهای آدمی بتمامه :
از آنم به ماتم که زنده است شخصم چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم. خاقانی.
به شخص کوهپیکر کوه میکند غمی در پیش چون کوه دماوند. نظامی.
|| گاهی از این کلمه ذات مخصوص اراده شود. درعرف علما فرد مشخص معین است.|| گاهی از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مونث و چه بسا به زن اختصاص پیدا کند. ج‚ شخوص‚ اشخاص‚ اشخص:
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل که باز مینتواند گرفت نظره ثانی. سعدی.
|| خود. || کس. فرد غیرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. :
.شخصی نه چنان کریه منظر کز زشتی او خبر توان داد.سعدی.
[۱۲۵] – دفین: پنهان.زیر خاک کرده..مدفون. در خاک نهان کرده. ج‚ ادفان‚دفناء
پاسخ خود آزمایی های ادبیات ۳ عمومی
پاسخ خود آزمایی های ادبیات ۳ عمومی
خود آزمایی درس اول صفحه ی ۶
۱-کوتاهی در سپاس گزاری و عبادت۲-الف) رحمت ( باران رحمت بی حسابش …) ب) عیب پوشی ( پرده ی ناموس بندگان …)
پ) روزی رسانی ( وظیفه ی روزی به…) ت) بخشایندگی و آمرزش (هر گه که یکی از بندگان…)۳- ابر و بادو مه خورشید… / همه از بهر تو …
۴- ضمیر «ش» در جمله ی «بازش بخواند» و « بار دیگرش به تضرع و زاری بخواند » و ضمیر «م» در جمله ی « بوی گلم چنان مست کرد.»۵- الف) مه طاسک….( مه مانند طاسک…) ب) شب طره ی پرچم…( شب مانند طره ی…)و…
۶- نثر مسجع و فنی زیرا در ان انواع سجع ها ، تشبیهات ، استعاره ها و …به صورت طبیعی و با رعایت اعتدال به کار رفته است.۷- غزل هایی است هم وزن با قافیه های متفاوت که با بیت مصرع غیر تکراری ، به هم می پیوندد.
درس دوم ص ۱۳
۱-اندوه و تآسف و اندرز گویی۲- پیشنهاد می کند که سپاهیانی از زابل بیاورد که با هم بجنگند و اسفندیار که خواهان جنگ و خون ریزی است به آرزوی خود برسد . و همچنین ص ۶۳ سطر دوم و سوم۳- الف کنایه در مصراع دوم بیت سوم. ب) تضاد واستعاره در بیت پانزدهم . مبالغه در بیت شانزدهم و…
۴- کوشش و اصرار۵- زال در کودکی به وسیله ی سیمرغ پرورش یافته است…
۶- الف ) زمینه ی داستانی دارد .ب) جنبه ی قهرمانی دارد ج) خرق عادت در ان دیده می شود(رویین تنی اسفندیار و حضور سیمرغ)د) تا حدودی جنبه ی ملی دارد.
درس سوم ص ۲۱ خواندن ادامه »
لغات و اصطلاحات درس اول ادبیات فارسی ۳عمومی
۱- تحمیدیه=ستودن ، ستایش ، سخنی زیبا به شعر یا نثر در ستایش خداوند۲- موجب=سبب ، لازم گرداننده ، انگیزه۳- عهده= کفالت ، تعهد ، به گردن گرفتن امری۴- ورنه= و اگر نه۵- سزاوار=شایسته۶- خوان= سفره ،سفره ای که برای عموم مردم گسترند و دعوت عام کنند۷- ناموس=(یونانی) شریعت ، قانون ، عادت ،…، عصمت۸- فاحش=زشت ، بسیار ، آنچه از حد تجاوز کند۹- باد صبا=بادی که از شمال شرقی یا از جنوب غربی وزد،باد بهار۱۰-فرش زمردین=استعاره از گیاهان وسبزه و چمن،زمردین=سبزرنگ۱۱- دایه= پرستار۱۲- بنات=دختران جمع بنت۱۳- نبات= گیاهان ، جمع نبت۱۴- قبا =جامه ی پوشیدنی که از سوی پیش باز است و پس از پو شیدن دو طرف قسمت پیش را با دکمه به هم پیوندند(ج.اقبیه)۱۵ سبزورق= برگ سبز رنگ۱۶-دربرگرفتن= پوشاندن۱۷-موسم=فصل ، هنگام ، زمان۱۸- شهد= عسل ، شیرینی۱۹ – نخل= درخت خرما۲۰- فلک = هریک از بخش های هفت یا نه گانه ی آسمان که مدار سیاره ای است ، مجموع آسمان۲۱-غفلت= بی خبری۲۲- سرور= آقا۲۳- دور= گردش۲۴- انابت= بازگشتن به سوی خدا ، توبه۲۵- اجابت= پاسخ دادن۲۶- جلال= بزرگواری ، شکوه۲۷- معترف= اقرار کننده ، اعتراف کننده۲۸- جمال= زیبایی ، زیبا بودن۲۹- منسوب= نسبت داده شده ، مربوط۳۰- بی دل=کسی دل ندارد ، عاشق۳۱- بی نشان= بی علامت ، بدون وجه مشخص۳۲- برنیاید= بلند نشود۳۳- مستغرق شده= غرق شدن فرو رفتن۳۴- صاحب دلان = عارفان۳۵- تحفه= چیز بدیع و نفیس ، هدیه۳۶-طلب= خواستن ، خواهش ، جستن۳۷- خیال= گمان ، صورتی که در خواب دیده شود۳۸- قیاس= اندازه گرفتن دو چیز ، دو چیز را با هم سنجیدن۳۹- گمان= اندیشه ای که از روی یقین نباشد ، ظن۴۰- وهم=در دل گذشتن ، پنداشتن ، به غلط تصور کردن
استخراج از فرهنگ معین
لغات و اصطلاحات درس اول ادبیات فارسی ۳عمومی
۱- تحمیدیه=ستودن ، ستایش ، سخنی زیبا به شعر یا نثر در ستایش خداوند۲- موجب=سبب ، لازم گرداننده ، انگیزه۳- عهده= کفالت ، تعهد ، به گردن گرفتن امری۴- ورنه= و اگر نه۵- سزاوار=شایسته۶- خوان= سفره ،سفره ای که برای عموم مردم گسترند و دعوت عام کنند۷- ناموس=(یونانی) شریعت ، قانون ، عادت ،…، عصمت۸- فاحش=زشت ، بسیار ، آنچه از حد تجاوز کند۹- باد صبا=بادی که از شمال شرقی یا از جنوب غربی وزد،باد بهار۱۰-فرش زمردین=استعاره از گیاهان وسبزه و چمن،زمردین=سبزرنگ۱۱- دایه= پرستار۱۲- بنات=دختران جمع بنت۱۳- نبات= گیاهان ، جمع نبت۱۴- قبا =جامه ی پوشیدنی که از سوی پیش باز است و پس از پو شیدن دو طرف قسمت پیش را با دکمه به هم پیوندند(ج.اقبیه)۱۵ سبزورق= برگ سبز رنگ۱۶-دربرگرفتن= پوشاندن۱۷-موسم=فصل ، هنگام ، زمان۱۸- شهد= عسل ، شیرینی۱۹ – نخل= درخت خرما۲۰- فلک = هریک از بخش های هفت یا نه گانه ی آسمان که مدار سیاره ای است ، مجموع آسمان۲۱-غفلت= بی خبری۲۲- سرور= آقا۲۳- دور= گردش۲۴- انابت= بازگشتن به سوی خدا ، توبه۲۵- اجابت= پاسخ دادن۲۶- جلال= بزرگواری ، شکوه۲۷- معترف= اقرار کننده ، اعتراف کننده۲۸- جمال= زیبایی ، زیبا بودن۲۹- منسوب= نسبت داده شده ، مربوط۳۰- بی دل=کسی دل ندارد ، عاشق۳۱- بی نشان= بی علامت ، بدون وجه مشخص۳۲- برنیاید= بلند نشود۳۳- مستغرق شده= غرق شدن فرو رفتن۳۴- صاحب دلان = عارفان۳۵- تحفه= چیز بدیع و نفیس ، هدیه۳۶-طلب= خواستن ، خواهش ، جستن۳۷- خیال= گمان ، صورتی که در خواب دیده شود۳۸- قیاس= اندازه گرفتن دو چیز ، دو چیز را با هم سنجیدن۳۹- گمان= اندیشه ای که از روی یقین نباشد ، ظن۴۰- وهم=در دل گذشتن ، پنداشتن ، به غلط تصور کردن