هم اندیشی ادبیات فارسی دبیرستان دکتر حسابی( رضا رشیدی)

تبادل نظر در مورد درس ادبیات پارسی دبیرستان

هم اندیشی ادبیات فارسی دبیرستان دکتر حسابی( رضا رشیدی)

تبادل نظر در مورد درس ادبیات پارسی دبیرستان

معنی دروس 16 تا آخر ادبیات 3

کبوتر طوقدار

1) حکایت کرده اند که در ناحیه ی کشمیر شکارگاهی خوش و چمنزاری باصفا وجود داشت که از تابش و انعکاس آن، پر سیاه کلاغ همانند دم طاووس زیبا به نظر می رسید و در مقابل زیبایی آن، دم طاووس به پر سیاه و زشت کلاغ شباهت داشت.

کبوتر طوقدار

1) حکایت کرده اند که در ناحیه ی کشمیر شکارگاهی خوش و چمنزاری باصفا وجود داشت که از تابش و انعکاس آن، پر سیاه کلاغ همانند دم طاووس زیبا به نظر می رسید و در مقابل زیبایی آن، دم طاووس به پر سیاه و زشت کلاغ شباهت داشت.

بیت: گل لاله در آن جا همانند چراغی می درخشید/ ولی به خاطر دود این چراغ، درون آن سیاه شده بود.

بیت: گل شقایق بر ساقه ی خود به گونه ای ایستاده/ که انگار جام شراب سرخ بر شاخه ی زمرّد قرار گرفته است.

2) و در آن شکارگاه، شکار فراوانی وجود داشت و صیّادان پی در پی آن جا رفت و آمد می کردند. کلاغی در پیرامون آن شکارگاه، بر درخت بزرگ و انبوهی لانه داشت. نشسته بود و به چپ و راست نگاه می کرد. ناگهان صیّادی تندخو در حالی که لباسی خشن بر تن و دامی بر گردن و عصایی در دست داشت، به آن درخت روی نهاد. کلاغ ترسید و با خود گفت: این مرد کاری دارد که می آید و نمی توان فهمید که قصد شکار مرا دارد یا کس دیگری را. من به هر حال در جای خود می مانم و نگاه می کنم که چه کار می کند.

3) صیّاد جلو آمد و دام را پهن کرد و دانه انداخت و در کمین نشست. مدّتی منتظر ماند؛ گروهی کبوتران رسیـدنـد و رئـیس آن هـا کـبـوتـری بـه نـام مطـوّقه بـود و در اطـاعـت و فرمـانبـرداری از او روزگـار را سپـری

می کردنـد. کبوتران همین که دانـه را دیدنـد، غافلانه پایین آمدنـد و همه در دام افتادنـد و صیّاد شاد شد و جلوه کنان و با ناز شروع به دویدن کرد تا آن ها را گرفتار کند و کبوتران بی قراری می کردند و هر کدام برای رهایی خود تلاش می نمودند. مطوّقه گفت: «جای جدال و ستیزه نیست؛ باید به گونه ای باشد که همگان رهایی یاران را از رهایی خود مهم تر بدانند و اکنون سزاوار آن است که همه به شیوه ی یاری و همدستی نیرویی به کار ببرید تا دام را از جا برداریم زیرا رهایی ما در این کار است.» کبوتران فرمان مطوّقه را به جا آوردند و دام را کندند و راه خود را در پیش گرفتند و صیّاد به دنبال آن ها رفت، به آن امید که سرانجام خسته و درمانده شوند و بیفتند و کلاغ با خود فکر کرد که به دنبال آن ها بروم و معلوم کنم که سرانجام کارشان چه می شود زیرا من نیز ممکن است به چنین حادثه ای گرفتار شوم و می توان از تجربه ها، سلاح هایی برای دفع حوادث روزگار ساخت.

4) و مطوّقه وقتی دید که صیّاد به دنبال آن ها است، به یاران خود گفت: «این لجوج و گستاخ در صید کردن ما جدّی است و تا از چشم او ناپدید نشویم ما را رها نمی کند. راه چاره آن است که به طرف مکان های آباد و پر درخت برویم تا دیگر نتوانـد ما را ببیند، ناامیـد و بی بهره بازگردد که در این نزدیکـی موشی از دوستان من

است؛ به او می گویم تا این بندها را ببرّد.» کبوتران فرمان مطوّقه را راهنمای خود ساختند و راه را کج کردند (تغییر مسیر دادند) و صیّاد بازگشت.

5) مطوّقه به محلّ سکونت موش رسید. به کبوتران دستور داد که: «فرود بیایید.» کبوتران از فرمان او اطاعت کردند و همه نشستند و نام آن موش زبرا بود که دارای زیرکی و هوشمندی کامل و عقل فراوان و تجربه ی بسیار بوده و خوبی و بدی احوال روزگار را مشاهده کرده بود و در آن مکان ها برای فرار در هنگام خطر و حادثه، سوراخ های بسیاری ساخته و برای هر سوراخ راهی در سوراخ دیگر باز کرده بود و متناسب با دانش و مصلحت از آن مواظبت می کرد. مطوّقه فریاد زد که «بیرون بیا.» زبرا پرسید که: «کیست؟» مطوّقه نام خود را گفت؛ زبرا او را شناخت و با شتاب بیرون آمد.

6) وقتی موش مطوّقه را گرفتار بلا دید، اشک از چشم جاری کرد و اشک فراوانی بر چهره ریخت و گفت: «ای دوست عزیز و رفیق سازگار، چه کسی تو را در این رنج گرفتار کرد؟» مطوّقه جواب داد که: «سرنوشت و تقدیر آسمانی مرا در این گرفتاری انداخته است.» موش این سخن را شنید و زود شروع به بریدن بندهایی کرد که مطوّقه به آن بسته بود. مطوّقه گفت: «ابتدا بند دوستانم را باز کن.» موش به این سخن توجّهی نکرد. مطوّقه بار دیگر به موش گفت: «ای دوست، اگر ابتدا بند دوستان را باز کنی سزاوارتر است.» موش گفت: «این سخن را زیاد تکرار می کنی؛ آیا تو به جان خود نیازی نداری و برای آن حقّی قایل نیستی؟» مطوّقه گفت: «مرا به سبب این کار نباید سرزنش کرد زیرا من ریاست این کبوتران را به عهده گرفته ام و به همین سبب آن ها حقّی بر گردن من دارند و چون آن ها با اطاعت و خیرخواهی، حقوق مرا به جا آوردند و با یاری و پشتیبانی آن ها از دست صیّاد رهایی یافتم، من نیز باید از عهده ی وظایف ریاست برآیم و وظایف و اعمال سـروری را بـه جـا آورم و می ترسـم کـه اگـر از باز کـردن گـره های من آغـاز کنـی، خستـه شـوی و بعضـی از

کبوتران در بند باقی بمانند امّا وقتی من در بند بسته باشم - اگر چه بسیار خسته شده باشی- سستی در حقّ مرا جایز نمی دانی و دلت به آن (سستی در حقّ من) راضی نمی شود و هم چنین چون به هنگام بلا و گرفتاری با یکدیگر مشارکت داشته ایم، به هنگام آسایش نیز همراهی و سازگاری سزاوارتر است، وگرنه سرزنش کنندگان و عیب جویان فرصت سرزنش و بدگویی می یابند.

7) موش گفت: «عادت جوانمردان همین است و به سبب این خلق و خوی پسندیده و روش ستوده ات نظر و عقیـده ی دوستـان درباره ی دوستی و محبّـت تـو پاک تر می گـردد و اعتماد یاران نسبت به بزرگـواری و پیمان داری تو بیشتر می شود.» و آن گاه با جدّیّت و رغبت بندهای آن ها را به طور کامل برید و مطوّقه و یارانش، آزاد و در امان بازگشتند.

از ماست که بر ماست

1) روزی عقابی از روی سنگ به هوا بلند شد/ و در جست و جوی طعمه پر و بال خود را حرکت داد و پرواز کرد.

2) به راستی بال های خود نگاه کرد و گفت:/ «امروز همه ی پهنه ی جهان زیر پر من است و بر تمام جهان تسلّط دارم.

3) وقتی بر اوج آسمان پرواز می کنم، با نگاه تیز خود/ حتّی ذرّه ای را نیز در ته دریا می بینم.

4) حتّی اگـر پشـه ای بـر روی خـار و خـاشاک حـرکـت کنـد/ حـرکت آن پشـه در نظـرم آشکـار است و آن را می بینم».

5) بسیار از خود سخن گفت و تکبّر ورزید و از سرنوشت نترسید/ نگاه کن که از این روزگار ستمگر چه بلایی بر سر او آمد.

6) ناگهان از قضا و سرنوشت بد، تیراندازی ماهر و بی رحم از کمین گاه، تیری را مستقیم به سوی عقاب پرتاب کرد.

7) آن تیر دردناک و کاری به بال عقاب خورد/ و او را از آسمان به زمین فرود آورد و پایین انداخت.

8) عقاب بر خاک افتاد و همانند ماهی شروع به غلتیدن کرد/ و آن گاه پر خود را از چپ و راست گشود.

9) گفت: «جای شگفتی است که از چوب و آهن (تیر)/ چگونه این تیزی و سرعت و شتاب به وجود آمده است!؟»

10) به سوی تیر نگاه کرد و پر خود را بر آن دید/ گفت: «نباید از کسی بنالم زیرا هر چه بر سرم آمده، از جانب خودم است!»

درس شانزدهم

 زاغ و کبک

1) کلاغی به سبب آن که دنبال آسایش بود/ از باغ به صحرایی سفر کرد و در آن جا اقامت نمود.

2) عرصه و میدانی را در دامنه ی کوه دید/ و دامن پر از گل و سبزه ی کوه، نشان از گنج نهفته در دل کوه داشت.

3) کبکی کمیاب و بسیار زیبا/ زیباروی آن گلزار فیروزه ای رنگ بود.

4) آن کبک دارای گام های سریع و تندرو و دونده و خوش حرکت بود و زیبا می پرید و با ناز راه می رفت.

5) هم حرکات کبک با هم متناسب و هماهنگ بود/ و هم گام هایش نزدیک به هم و زیبا بود.

6) کلاغ وقتی آن راه رفتن و حرکت و جنبش نرم و آهسته را دید،

7) با دلی گرفتار درد و شیفته ی حرکات کبک/ به تقلید از راه رفتن او پرداخت.

8) کلاغ شیوه ی راه رفتن خود را ترک کرد/ و شروع به تقلید از کبک نمود.

9) همانند کبک، گام می نهاد/ و از شیوه ی راه رفتن او تقلید می کرد.

10) خلاصه، کلاغ چند روزی در آن چمنزار، بر این شیوه به دنبال کبک رفت و از او تقلید کرد.

11) سرانجام به سبب خام بودن و ناپختگی خود ضرر کرد/ و راه رفتن کبک را نیز نیاموخت.

12) کلاغ شیوه ی راه رفتن خود را فراموش کرد/ و از این کار خود (تقلید از کبک) زیان دیده ماند.

درس هفدهم

 هجرت 

1) سرگذشت انقلاب را با من بخوان زیرا چیزهای دیگر همه افسانه ای بیش نیست/ من این سرگذشت را بارها خواندم، سرگذشتی عاشقانه است.

2) دوره ی استبداد و خفقان بود و بلا و مصیبت از هر سو هجوم می آورد/ و در مبارزه با این ظلم و ستم، هر روز مانند عاشورا و هر جا مانند کربلا به نظر می رسید.

3) ستمگران و عمّال ستمشاهی پیوسته بر ظلم و ستم دامن می زدند/ و علی رغم سختگیری آنان، ستمدیدگان در فکر انقلاب بودند.

4) جان مردم از شدّت ظلم و استبداد و خفقان دلگیر می شد/ و دل نیـز در رسیـدن به آرزوها پیر و فرسوده می گشت و به آرزوهایش نمی رسید.

5) همه ی امیدها در ناامیدی و محرومیّت به درد و غم تبدیل می شد/ و عشق و محبّت رونق خود را از دست می داد.

6) شب های غفلت و خواب زدگی را تبدار (پر از التهاب و آماده ی انقلاب) دیدم/ و در میان جهل زدگان رهبری آگاه و فرزانه و مبارز یافتم.

7) مردی که با آیینه هم صحبت بود (پاک و زلال بود)/ و از روزن شب (عصر ستم و بیداد) به گذشته ی درخشان اسلام می نگریست.

8) مردی که با همّت و اراده ی قوی خود، بلاها و حوادث را پایمال کرد/ و همه ی مردم جهان، شکوهِ همّت و اراده ی قوی او را ستایش می کردند.

9) مردی که پنهانی با روح و معنویّت هم پیمان شده/ و همانند حضرت نوح در طوفان حوادث انقلاب قرار گرفته بود.

10) مردی که با مردانگی، به مبارزه با ظلم و ستم پرداخت/ و در میان استبداد و خفقان، فریاد اعتراض سر داد.

11) مردِ ابراهیم گونه ای که به اسلام فراموش شده، جان تازه ای داد و آن را احیا کرد/ و در خاموشی و خفقان ندای اسلام را سر داد.

12) که ای مردم پریشان حال و پراکنده، تا کی می خواهید این گونه مضطرب و متفرّق باشید/ جهان به سبب فتنه و آشوب، افسرده شد شما تا کی می خواهید در جهل و غفلت و بی خبری به سر برید.

13) این چه روش و قاعده ای است که ابر نبارد/ و این چه ننگی است که شمشیر خاصیت بریدن را از دست داده باشد.

14) یاد جنگ احد و آن بزرگی ها و پهلوانی ها و شجاعت ها که انجام دادیم به خیر باد.

15) نبرد و شجاعت ما در روز جنگ خیبر یاد باد/ و یاد باد روزی که خشم خداوند در خشم علی (ع) تجلّی یافت.

 آفتاب پنهانی

1) امام زمان (ع) که همچون آفتاب پنهانی است/ از سرزمین عرفانی مکّه ظهور خواهد کرد.

2) دوباره دلم به اضطراب و تپش درآمده است، این نشانه ی آن است که کسی به مهمانی دل ِ من می آید (عشق کسی در دلم جای می گیرد).

3) کسی که از هزاران بهار، سرسبزتر و باطراوت تر است/ انسانی بسیار شگفت آور، آن چنان که تو خودت می دانی.

4) تو آغازگر پرواز (رهایی) و پایان بخش سفر عشق هستی (پایان بخش خطّ انبیا و اولیا هستی).

5) تو بهانه ی گریستن دل های دردمند ِ منتظران هستی/ بیا و ظهور کن تا این غم و گریه به پایان برسد.

6) تو متعلّق به سرزمینی هستی که همه جایش آباد است (هر کجا که تو باشی، آباد می شود)/ ظهور کن و بیا زیرا این جهان رو به تباهی و ویرانی نهاده است.

7) عشق در کنار نام تو به مقصد می رسد و به تو منتهی می شود/ بیا و ظهور کن زیرا یاد تو آرامشی است که در دل ها شور و هیجان به پا می کند.

 

 قرآن مصوّر

1) جهان همانند قرآنی است که به تصویر کشیده شده است و پدیده های طبیعت که به منزله ی آیات آن هستند، در آن به جای این که بنشینند، ایستاده اند.

2) هر کدام از پدیده های طبیعت اعم از درخت، دریا، جنگل، خاک، ابر، خورشید، ماه و گیاه مفاهیم جهان هستند.

3) با نگاه و بینشی عاشقانه و ژرف بیا تا جهان را که همانند قرآن مصوّر است، بشناسیم و آن را تلاوت کنیم.

درس نوزدهم

 نیاز روحانی

1) به خاطر داشتن دلی غمگین و چشمانی اشکبار/ خلوت و تنهایی من پر از نور و روشنایی است.

2) کسی که شکوه و عظمت او در جهان نمی گنجد و فراتر از جهان است/ مهمان دل من شده است.

3) او غمی بزرگ و کهن به کهنگی تاریخ همه ی دردهای انسان و دلی بزرگ به وسعت گستره ی وجود انسانی داشت (غمخوار درد بشریّت بود و سعه ی صدر داشت).

4) امام همانند صاعقه ای بود که بسیار تند و سریع و اثربخش از سر ِ روزگار گذشت/ و یا همانند عبوری طوفانی بود که خواب و غفلت مردم جهان را به هم زد و آنان را بیدار کرد.

5) غم او برای همیشه و تا وقتی که زنده هستم، اصیل تر و حقیقی تر از یک نیاز روحانی در وجودم جای گرفته است.

6) هنوز دل من صدای اندوهگین امام را به روشنی آیه های قرآنی می شنود (صدای امام همانند آیه های قرآن، روشن است).

 چشم های زمین

1) ای دل، بار گناه من و تو سنگین شد/ صبح فرا رسید امّا تاریکی گناه من و تو به روشنی تبدیل نشد.

2) تا زمانی که در یک نیمه شب آه و ناله و دعا و مناجات ما به آسمان بلند نشود، کار ما به سامان نمی رسد و غم و اندوهمان پایان نمی پذیرد.

3) فردای قیامت که عاشقان زخم های سرخ و خونین خود را شاهد و گواه می آورند/ افسوس که ما زخمی بر تن نداریم که شاهد و گواهمان باشد (در مبارزه و ایثار شرکت نکردیم).

4) ای دل، این ایثارگری ها و فداکاری ها، جوش و خروش گرم عشق است پس آرام ننشین و شتاب کن که آن را دریابی/ زیرا سرانجام خواهیم مرد و خاک سردی آرامگاه ما خواهد شد.

5) آن گورهایی که هنوز برای ما کنده نشده و با شور و التهاب فراوانی ما را به سوی خود می کشد/ همانند چشم های زمین است که منتظر ِ آمدن ماست.

6) ای دل، با من تا اوج نور و روشنایی و وصول به کمال همراه و همسفر باش/ که در این سفر، عشق حامی و یاریگر و پشتیبان ماست.

چند رباعی

 بر موج بلند

1) زمان به سختی می گذشت و سپری می شد/ و همه ی پدیده های آفرینش و موجودات غمگین بودند.

2) تابوت شهید که بر روی دست های بلند مردم قرار داشت، به خاطر خون شهید و گل و شکوفه ی ریخته شده بر روی آن رنگین بود.

 ساز شکسته

1) اگر چه دل من از آینـه هم باصفاتر و پاک تر است/ ولی از خاطر و اندیشـه ی غنچه ها نیـز تنگ تر و گرفته تر است.

2) ای عشق، دل بیچاره ی ما را بشکن/ زیرا ناله ای که از دل شکسته و غمگین بیرون می آید، دلنشین تر و مؤثّرتر است.

 تقدیمی

1) سرسبزترین و زیباترین بهار و آواز خوش بلبل تقدیم تو باد.

2) می گویند که روییدن و تولّد عشق در یک لحظه است/ آن یک لحظه (لحظه ی تولّد عشق) هزاران بار تقدیم تو باد.

  اجازه

1) صفا و خلوص و طراوت و بوی تازه و سوزنده ترین گرمی و سوز را از عشق بگیر.

2) ای دل من، یادت نرود که در هر لحظه ای که می تپی (در تمام لحظات زندگی) از عشق اجازه بگیری و زندگی ات با عشق باشد.

درس بیست و سوم

 اقلیم عشق

 

1) چشم دل خویش را بگشا و بینش و بصیرت پیدا کن تا بتوانی جان و هر آن چه را که غیر قابل دیدن است، ببینی.

2) اگر به سرزمین عشق روی بیاوری (عاشق شوی)/ همه جا در نظرت همانند گلستان، زیبا جلوه می کند.

3) در سرزمین عشق، گردش زمین و آسمان بر وفق مراد و به کام عاشقان است.

4) در سرزمین عشق هر چه را که می بینی، دلت همان را می خواهد/ و هر آن چه را که دلخواه توست و آرزو می کنی، خواهی دید.

5) گدای بی سر و پای عالم عشق را/ در مقابل مُلک جهان بی اعتنا (سرگران) می بینی ( گدای عالم عشق به جهان و آن چه در آن است، اعتنا نمی کند).

6) در سرزمین عشق، گروهی پابرهنه و تهیدست را/ می بینی که آن چنان بلند همّت هستند که پای بر سر ِ فرقدان نهاده و به اوج عظمت و کمال معنوی رسیده اند.

7) اگر دل هر ذرّه را بشکافی و آن را تجزیه و تحلیل کنی/ می بینی که آفتابی در میان آن وجود دارد ( در هر ذرّه ای از پدیده ها، اسرار و مظاهر گوناگون حق نهفته است).

8) اگـر جان خویش را در آتش عشق بسـوزانی/ عشـق را هماننـد کیمیایـی می بینی کـه جان تـو را بـه کمال می رساند.

9) اگر از تنگنای زندگی دنیوی درگذری و فراتر روی/ وسعت عالم غیب را که بی مکان و غیر مادّی است، مشاهده خواهی کرد.

10) در سرزمین عشق هر آن چه را که تاکنون گوش تو نشنیده، می شنوی/ و هر آن چه را که چشم تو تاکنون ندیده، می بینی.

11) عشق تو را به مرحله ای از شناخت و بصیرت می رساند که از تمام جهان و جهانیان، فقط خدای یگانه را می بینی.

12) از دل و جان، فقط عاشق خدای یکتا باش/ تا در حالت عین الیقین آشکارا ببینی،

13) که در سراسر ِ جهان ِ هستی فقط خدای یکتا وجود دارد و غیر از او کسی و چیزی نیست/ خدا یکی است و خدایی جز او نیست.

14) ای خردمندان، خداوند آشکار و بدون حجاب از تمام پدیده های آفرینش جلوه می کند و خود را می نمایاند.

15) تو می خواهی خداوند را با عقل بشناسی در حالی که وجود با عظمت خداوند همانند آفتابی نورانی در همه جا آشکار است/ حقیقت روشن است و تو در گمراهی مانده ای.

16) چشم خود را به گلستان باز کن و ببین/ که آب صاف و بی رنگ چه زیبایی ها و رنگارنگی هایی در گل و خار به وجود آورده است.

17) ببین که در آن گلزار، از آب بی رنگ صدها هزار گل ِ رنگارنگ به وجود آمده است.

18) با عشق در راه طلب قدم بگذار/ و توشه ی لازم را برای این راه و رسیدن به مقصد بردار.

19) کارهایی که در نزد عقل دشوار است، با عشق آسان می شود. (تقابل عقل و عشق)

20) با عشق به مرحله ای از کمال می رسی که فکرو خیال به آن جا راه ندارد و نمی تواند آن را درک کند.

21) اجازه ی ورود و حضور در محفلی را می یابی که حتّی جبرئیل امین نیز اجازه ی ورود به آن مرتبه را ندارد (اشاره به معراج پیامبر که در آخرین مرحله ی آن، جبرئیل از همراهی ایشان بازماند).

22) راه عشق و توشه و مقصد آن مشخّص است/ اگر مرد راه عشق هستی، بیا و هنر خود را نشان بده.

23) ای هاتف، عارفان که دیگران گاهی آنان را مست و گاهی هوشیار می خوانند،

24) از به کار بردن اصطلاحاتی چون می، بزم، ساقی، مطرب، مغ، دیر، شاهد و زنّار،

25) قصدشان رازهای پنهانی است/ که گاه آن را با اشاره بیان و آشکار می کنند.

26) اگر به راز آنان پی ببری، خواهی فهمید/ که سرّ ِ این اسرار همین است،

27) که در سراسر ِ جهان ِ هستی فقط خدای یکتا وجود دارد و غیر از او کسی و چیزی نیست/ خدا یکی است و خدایی جز او نیست.

درس بیست و چهارم

 موسی و شبان

1) موسی (ع) چوپانی را در راه دید/ که پیوسته می گفت: «ای خداوند و ای پروردگار،

2) تو کجایی که من چاکر و بنده ی تو شوم/ و کفش تو را بدوزم و سرت را شانه کنم.

3) به دستت بوسه زنم و پای تو را مالش دهم/ و چون وقت خواب فرا رسید، جای خوابت را جارو کنم.

4) ای خدا، همه ی بزهای من فدای تو باد/ و همه ی هی هی و های های من (فریادهای من) به یاد تو است».

5) آن چوپان به این شیوه سخنان بیهوده می گفت/ موسی (ع) گفت: «ای فلانی، با چه کسی سخن می گویی؟»

6) چوپان گفت: «با آن کسی سخن می گویم که ما را آفرید/ و این زمین و آسمان را خلق کرده است».

7) موسی (ع) گفت: «های، ابله و گستاخ شده ای/ و نه تنها مؤمن نشده ای بلکه کافر گشته ای.

8) این چه سخنان بیهوده و کفرآمیزی است که می گویی؟/ پنبه ای در دهان خود بگذار و خاموش باش.

9) چارق (کفش چرمی) و پاپیچ لایق توست/ این چیزها شایسته ی خداوند نیست.

10) اگر دهانت را از گفتن این سخنان بیهوده نبندی/ آتش قهر الهی فرو می آید و همه را می سوزاند».

11) چوپان گفت: «ای موسی، دهانم را دوختی و مرا خاموش کردی/ و به سبب پشیمانی از سخنانم، جانم را سوزاندی و مرا رنجاندی».

12) لباس خود را پاره کرد و آهی گرم و سوزان کشید/ و سر در بیابان نهاد و رفت.

13) از خداوند به موسی (ع) وحی آمد/ که بنده ی ما را از ما جدا کردی.

14) تو برای نزدیک کردن و وصل نمودن بندگان به خدا مبعوث شدی/ نه برای جدا کردن آنان از خداوند.

15) من در وجود هر کسی خوی و عادتی قرار داده ام/ و به هر کسی شیوه ای آموخته ام تا با آن منظور و مقصود خود را بیان کند.

16) سخنان ِ به ظاهر کفرآمیز چوپان از زبان وی مدح و شیرین و از زبان تو (موسی) نکوهش و سمّ است.

17) ذات ما (خداوند) از پاکی و ناپاکی و سستی در عبادت و رغبت به آن بی نیاز است.

18) من بندگان را نیافریدم تا سود و بهره ای ببرم/ بلکه خواستم به آنان بخشش و کرم کنم.

19) همان گونه که شهید ِ به خون تپیده به غسل نیاز ندارد/ خطای چوپان ِ صافی ضمیر (سخنان ِ به ظاهر کفرآمیز او) نیز از صدها عمل ِ نیک پسندیده تر است.

20) مذهب و آیین عشق از همه ی دین ها جداست/ و مذهب و آیین عاشقان، خداوند است.

21) لعل به ذات خود ارزشمند است و مهم نیست که نقش مُهر داشته یا نداشته باشد/ عشق نیز به ذاتِ خود با غم و اندوه همراه است و به همین دلیل، حتّی از دریای غم هم هراسی ندارد.

22) بر دل موسی (ع) سخنان الهی وارد شد/ و بر بینش او افزوده گشت به گونه ای که شنیدن کلام وحی برای او با نوعی شهود همراه شد.

23) وقتی موسی (ع) این سرزنش را از خداوند شنید/ در بیابان به دنبال چوپان دوید تا او را بیابد.

24) سرانجام موسی چوپان را یافت و او را دید/ و به وی گفت: مژده بده که از خداوند برای تو اجازه ای رسید.

25) به دنبال هیچ آداب و رسوم و نظم و ترتیبی نباش/ بلکه هر سخنی که دلت می خواهد با خداوند بگو.

درس بیست و پنجم

 شبنم عشق

1) مجموعه ای از هر دو عالم روحانی و جسمانی لازم بود که هم عشق و بندگی و هم علم و شناخت را در حدّ کمال داشته باشد تا بار امانت (ولایت حضرت علی، معرفت یا عشق) را مردانه و عاشقانه بر دوش جان خود حمل کند.

2) خداوند متعال وقتی انواع موجودات را می آفرید، از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، در ساختن ِ هر چیز از واسطه و وسیله ای استفاده کرد. وقتی کار به آفرینش آدم رسید، گفت: «من بشری از گِل می آفرینم» من قالب و جسم آدم را خود بدون هیچ واسطه ای می سازم؛ زیرا گنج معرفت و شناخت را در آن قرار خواهم داد.

3) پس خداوند به جبرئیل دستور داد که برو، از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور. جبرئیل - علیه السّلام- رفت؛ خواست که یک مشت خاک از روی زمین بردارد. خاک به او سوگند داد: سوگند به عزّت و عظمت و بزرگواری خداوند که مرا نبر زیرا من طاقت نزدیکی به خداوند را ندارم و نمی توانم آن را تحمّل کنم.

4) جبرئیل وقتی ذکر سوگند را شنید به درگاه حق بازگشت و گفت: خداوندا، تو داناتری و می دانی که چه روی داده است، خاک راضی نمی شود و قبول می کند که بیاید. خداوند به میکائیل دستور داد: تو برو. میکائیل رفت؛ و خاک او را نیز همان گونه سوگند داد. خداوند به اسرافیل دستور داد: تو برو. اسرافیل رفت؛ و خاک او را نیز همان گونه سوگنـد داد؛ اسرافیل بازگشت. خداونـد متعال بـه عزرائیل دستور داد: تو برو؛ اگر خاک با میل و

اراده ی خود نمی آید، او را به زور و اجبار بگیـر و بیاور. عزرائیل آمد و با خشم یک مشت خاک از روی همه ی زمین برگرفت.

5) همه ی فرشتگان در آن حالت، متحیّر و متعجّب شدند. لطف الهی و حکمت خداوندی به باطن و قلب فرشتگان می گفت: «من چیزی می دانم که شما نمی دانید.» شما نمی دانید که ما با این یک مشت خاک، از ازل تا ابد چه کارهایی داریم؟

6) شما معذورید زیرا با عشق سر و کار نداشته اید.

7) چند روز اندک صبر کنید تا من بر این یک مشت خاک از روی قدرت، تصرّف و دستکاری کنـم، تا شما جلـوه های گوناگـون و نقش های رنگارنگ در آینـه ی آفرینش انسان ببینیـد. نخستین نقشـی که در این آینه می بینید آن است که همه باید او را سجده کنید.

8) پس خداوند از ابر کرم و بخشش خود، باران عشق و محبّت بر خاک آدم بارانید و خاک را تبدیل به گِل کرد و با دست قدرت خویش، در آن گِل دلی از گِل آفرید.

بیت: خاک آدم با عشق سرشته شد/ و با خلقت آدم فتنه و شور فراوانی در جهان به وجود آمد.

بیت: عشق را همچون نیشتری بر رگ روح آدم زدند و آن را شکافتند (آمیختگی عشق با روح انسان)/ در نتیجه، یک قطره خون از آن فروچکید و آن قطره خون را دل نامیدند.

9) همه ی موجودات عالم بالا، فرشتگان مقرّب و روحانی، در آن حالت با شگفتی می نگریستند که خداوند بزرگ با خداوندی خویش، در آب و گِل آدم چهل شبانه روز دستکاری و تصرّف می کرد.

10) خداوند به سرشتن گِل آدم پرداخته که «انسان را از گل خشکِ همچون سفال آفرید» و در هر ذرّه از آن گِل، دلی قـرار می داد و آن را بـا نظـر عنایـت و توجّـه خویـش پرورش می داد و حکمـت آن را با فرشتـگان می گفت: شما به وجود جسمانی آدم که از گِل آفریده شده، نگاه نکنید؛ بلکه به دلی که در این گِل قرار دارد، نگاه کنید.

11) هم چنین جسم آدم چهل هزار سال میان مکّه و طایف افتاده بود.

12) وقتی که کار دل به این کمال رسید، گوهری در خزانه ی غیب وجود داشت که خداوند آن را از فرشتگان پنهان داشته و خزانه داری آن را خود به عهده گرفته بود. فرمود که هیچ خزانه ای جز درگاه ما یا دل آدم، شایسته ی آن گوهر نیست؛ آن گوهر چه بود؟ گوهر عشق و محبت بود که آن را در صدفِ امانتِ شناخت قرار داده و بـر مُلک و ملکوت (ظاهـر و باطـن جهان) عرضـه کـرده بودند اما هیچ کس شایستگـی نگهبانـی و خزانه داری آن گوهر را نیافت. دل آدم شایسته ی نگهبانی آن بود زیرا با توجه و عنایت الهی پرورده شده بود و برای خزانه داری آن جان آدم شایسته بود زیرا چندین هزار سال از پرتو نور خداوندی پرورش یافته بود.

13) هر چند که فرشتگان هوش و فراست خود را برای درک و شناخت آدم به کار می انداختند، نمی دانستند کـه ایـن چـه مجمـوعـه ای است تـا ایـن کـه شیطـان پرحیـله یـک بار به دور ِ آدم می گـردیـد و با آن یک چشـم، اعورانه (مثل آدم یک چشم) به او نگاه می کرد (نویسنده، شیطان را یک چشم می داند چون او انسان را تنها از بعد جسمانی می نگریست).

14) پس وقتی شیطان گردِ همه ی جسم آدم گشت، هر چیزی را که از آن اثری دید، فهمید که چیست اما وقتی به دل رسید، دل را همانند قصری یافت که در پیش آن، سینه همچون میدانی قرار داشت همانند خانه ی پادشاهان. شیطان هر چند تلاش کرد که راهی بیابد تا درون دل وارد شود، هیچ راهی نیافت. با خود گفت: هر چه دیدم آسان بود؛ کار ِ مشکل این جاست. اگر زمانی به ما از این قالب و جسم آسیبی برسد، از این جایگاه (دل) خواهد رسید و اگر خداوند متعال با این جسم سر و کاری داشته باشد یا بخواهد چیزی در آن قرار دهد، در این جایگاه (دل) قرار خواهد داد. با اندیشه های فراوان و ناامید از دل بازگشت.

15) چون به شیطان اجازه ی ورود به دل آدم ندادند و دست رد به روی او نهادند، نزد همه ی جهانیان مردود شد.

16) فرشتگـان بـه خداونـد گفتنـد: چندین زمان است کـه در این یک مشت خـاک با قدرت و خداونـدی خود دست کاری و تصرف می کنی و جهان دیگری از این یک مشت خاک آفریدی و در آن خزانه های بسیار مدفـون

و پنهان کردی و به ما هیچ آگاهی ندادی و هیچ کس از ما را محرم این ماجرا نساختی؛ به هر حال به ما بگو این چه خواهد بود.

17) خطاب خداوند ارجمند رسید که «من در زمین جانشینی قرار می دهم» من در زمین، برای حضرت خداوندی جانشینی می آفرینم اما هنوز آن را کامل نکرده ام. این چه شما می بینید، در واقع خانه و منزلگاه و محل نشستن او (جسم و قالب او) است. وقتی او را بر تخت جانشینی بنشانم، همه به او سجده کنید.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
farid سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 13:15 http://farid402tajrobi.mihanblog.com

سلام استاد رشیدی..
بازم مثل همیشه زحمت دارم براتون..
خواستم اگه امکان داره تقاوت بین پارادوکس با تضاد رو بگید واسم.اصلا تفاوتی دارند یا نه؟ بضی جاها هست که میگن تضاد و پارادوکس نیست...

تفاوت پارادوکس با تضاد (طباق)
تضاد یا طباق یعنی این‌که سخنور واژگانی را که در معنی با هم ناسازی و ناسازگاری دارند، در سخن بیاورد برای مثال، وقتی بگوییم «بعضی از بچه‌ها خواب و بعضی بیدار بودند»،‌ بین «خواب» و «بیدار» آرایة تضاد است اما پارادوکس، جمع دو امر متضاد با هم است؛ مثلاً اگر بخواهیم از همان تضاد بالا پارادوکس بسازیم؛ بدین گونه است: خفتگان بیدار(برای اصحاب کهف) یا آن‌ها خفتگانی بیدار بودند. به طور کلی، پارادوکس را می‌توان بهترین و هنری‌ترین نوع تضاد دانست.

پیمان حسن پور یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 19:03

خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد